جمعه تولد خرمالو جون بود و قرار بود هستی پنجشنبه شب براش یه تولد کوچیک بگیره. منم با هماهنگی با هستی و همکلاسی تصمیم گرفتیم بی خبر بریم خونه شون و غافلگیرش کنیم.
صبح زود با همکلاسی راه افتادیم و ساعت ده رسیدیم. خرمالو جون حمام بود. نمیدونست ما اومدیم وقتی یواشکی پریدم جلوش، جیغ کشید و گفت باورم نمیشه خاله برا تولدم اومده خونه ما. کلی ذوق کرد و منم از خوشحالیش کلی خوشحال شدم.
شب بعد از شام و خوردن کیک برگشتیم تهران. جمعه هم کپلچه اومد پیش ما. آخر هفته خوبی بود. بعد از مدتها از بودن خودم راضی بودم.
******
مدیر عامل جان قرار بود شنبه بره مسافرت و چند روزی نباشه. دیروز فهمیدیم مریض شده و خونه خوابیده. طفلک برنامه سفرش بهم خورد.
دلم به حالش سوخت. نه برای مریض شدن و مسافرت نرفتنش. بلکه برای اینکه یه مدته فهمیدم کی و چرا و به چه علت این همه تب میکنه و مریض میشه.
مدیر عاملمون هم سن منه. بسیار شوخ و خاکی. از یه خانواده ی ثروتمند و دوتابعیتی که سالها خارج از ایران درس خونده و کار کرده و بعد از ازدواج برگشته تهران.
مدیرعامل جان یه نقطه ضعف بزرگ داره. نمیتونه با کسی با تحکم صحبت کنه و یه جورایی وقتی کسی مقابلش صداش رو بالا میبره در سکوت فرو میره. برخلاف ظاهر شوخ و اجتماعیش بسیار درون ریزه و قدرت بحث کردن یا مخالفت کردن یا توبیخ کردن رو نداره.
هفته ی قبل چهارشنبه یکی از پرسنل محبوبش(فضول خانم) که راه میره و مدیر جونم مدیرجونم میکنه و با اسم کوچیک خطابش میکنه و براش کروسان و قهوه از بیرون سفارش میده، ناگهان و توی جمع به خاطر مشکل اینترنت شروع کرد به داد و هوار کردن که این چه وضعیه و مگه اینجا شرکت بابامه که من اینترنت گوشیم رو هات اسپات کنم روی لپ تاپم و چرا حجم اینترنت رو بالا نمیبرید و من دیگه خسته شدم و چرا باید از جیب خرج کنم و من دیگه کار نمیکنم و ..... و تمام این حرف ها با داد و هوار بود و مدیرعامل سرش پایین بود و نگاهش به لپ تاپش وحرف نمیزد اما رنگش لحظه لحظه کم رنگ تر میشد.
این همه غر غر در حالیه که این خانم ساعت نه میاد سر کار و ساعت دو میره و در روز سه تا نیم ساعت هم میره روی پشت بوم سیگار میکشه و چهل و پنج دقیقه هم ناهارش طول میکشه. حالا شما حساب کنید در روز چند ساعت کار میکنه. (دلم برای همکارهای قدیمم در شرکت های قبلی میسوزه)
میدونم فشار عصبی اون لحظه باعث مریضیش شده اما در کل تقصیر خودشه که نمیتونه جدی باشه و جدی برخورد کنه و فکر میکنه اینجا هم مثل کشورهای اروپایی باید رفاقتی اداره بشه در حالیکه نمیدونه اینجا و این آدم ها همونایی هستند که روزی سه بار در مورد جهت پره های کولر با هم بحث میکنند و هرکسی میخواد حرف خودش رو پیش ببره.
مدتهاست فهمیدم هر چقدر سعی کنی ملایم تر و مهربون تر برخورد کنی مخصوصا با بچه های دهه هفتاد به بعد گستاخی این بچه ها بیشتر میشه. نمیدونم چرا نمیتونند بین آزادی عمل، رعایت احترام و رفاقت حد و مرز بگذارند و هر سه رو رعایت کنند.
چقدر جدیدا غر میزنم!!!!!
****
مدتیه دارم فکر میکنم که چجوری میتونم یه کار برای خودم راه بندازم. کاری که نیاز به دفتر و دستک نداشته باشه و بیشتر اینترنتی باشه. هنوز اون ایده ای که دنبالشم به ذهنم نرسیده. دعا کنید فکرم باز بشه و بتونم به اونچه که میخوام برسم.
****
خدایا شکرت که بهترین دوست و رفیق دنیا رو بهم دادی.
خدایا شکرت که دوباره طعم میوه های تابستونی به خصوص هلوی خوشمزه رو چشیدم.
"به اونی که حیوون خونگی داره، توهین نکنید، اون از آدم ها نا امید شده! "
متاسفانه این حرفت تا حد زیادی درسته
اما اکثر این توهین ها
- که حقشون هم هست بشنون -
متعلق به سگ دار ها هست
وگرنه کی با صاحبان ایگوانا ، خوکچه هندی ، مار ، سوسمار ، لاکپشت، ببر و پلنگ و ... کار داره 
گربه دارها رو هم حداکثر میشه خونه شون نرفت یا از غذاهایی که تعارف می کنن نخورد
گربه ها آزار و اذیتی برای دیگران ندارن
حالا اینکه صاحبشون یا بقیه خونواده رو
در صورت عدم رسیدگی صحیح
و عدم معاینات دوره ای دامپزشکی
بیمار میکنن به خودشون مربوطه
اما
سگها و صاحبانشون داستان دیگری دارند
1- اگر پشت کوه زندگی می کردیم صدای سگ /سگ هامون باعث آزار کسی نبود بنابراین مشکلی وجود نداشت
اما اکثر ما از روی ناچاری آپارتمان نشین هستیم
صدای عطسه یه همسایه رو
واحدهای مجاور با عافیت باشه
پاسخ میدن 
حالا حساب کن صدای وقت و بی وقت
واق واق یا زوزه سگ چه اعصابی از
بقیه واحد ها خورد می کنه
2- ما در ظاهر یه کشور مدرن و با فرهنگیم
اما همه میدونیم که این فقط تعارفه
رفتارهای زیادی از مردم میبینیم که این نظر رو تایید نمیکنه
یکش نحوه رانندگی ما در خیابونها و جاده ها
خوب ، با دومیش هم آشنا شو
وقتی کسی سگ نگه میداره
ناگزیره که در روز حداقل یک بار اون برای پیاده روی
بیرون ببره .
اکثر این سگها بدون قلاده بیرون آورده میشن
با این بهانه که سگم مهربونه
و کسی رو گاز نمی گیره 
موارد متعدد گزارش شده از مراکز بهداشت نشون میده
که درصد بالایی از موارد گاز گرفتگی سگها
متعلق به گاز گرفته شدن صاحبان سگ
توسط سگهاشونه .
همونطور که ما آدمها حالت های مختلف
شادی و غم و ترس و عصبانیت داریم
سگها هم دارند .
و ما برخلاف بقیه دنیا با بیرون بردن بدون قلاده سگها
بقیه رو در معرض خطر حمله بالقوه اونها قرار میدیم .
به این مساله هم اشاره کنم که تعدادی
از این سگهای که برای پیاده روی
بیرون برده میشن سگهای نگهبان هستند
که الزاما باید وقت پیاده روی
قلاده و پوزه بند داشته باشند
اما بعضی از حوادثی که می شنویم
گویای عدم استفاده این نوع سگها از وسایل مذکوره .
من و خورشید خودمون هم یکبار مورد حمله
یه سگ نگهبان که تازه افسارش هم
دست صاحبش بود قرار گرفتیم
بشدت ترسیدیم و ناخواسته و یکدفعه
رفتیم وسط خیابون
خدایی بود که ماشینی به ما نزد .
3- زشت ترین کار صاحبان سگ
رها کردن مدفوع سگها در پیاده روها
و محلهای گذر مردمه .
البته دیدم آدمهای با شعوری رو که
با یه پلاستیک مدفوع سگشون رو
جمع می کنن و توی سطل آشغال می اندازند
ولی اکثریت سگ دارها این کار رو انجام نمیدن .
شاهدش هم وجود مدفوع سگ در
مسیرهای عبور و مرور مردمه .
به قیافه و تیپ صاحب سگ که نگاه می کنی
فکر می کنی که طرف آنجلینا جولی یا براد پیت
یا حداقل ساموئل جکسون هست
اما وقتی سگ کارش رو تموم کرد
همین شخص بدون هیچ توجهی
راهش رو می گیره و میره
انگار نه انگار که چیزی شده
به خدا اگر آنجلینا یا ساموئل همچین کاری رو بکنن !!!
با این دلایل و موارد دیگه که شاید گفته نشد
فعلا تنها راه بیان احساسات مردم
همین فحش دادن به صاحبان وظیفه نشناس سگهاست .
به امید روزی که پنجه قانون گلوی این
آدمهای بی شعور رو فشار بده
و با اعمال جریمه های سنگین
از رفتار خودپسندانه و بی مسوولیتی اونها
جلو گیری کنه .
پ.ن :
سگها و گربه ها رو دوست دارم
در واقع اکثر حیوانات رو دوست دارم
اما زندگی شهری الزامات خودش رو داره
و برای رعایت حقوق دیگران
سلام.
به لحاظ ذهنی خیلی خسته ام. طوری که نه حوصله خوندن دارم و نه حال نوشتن.
از بعد از اتفاقات اخیر، ناگهان انرژیم تخلیه شده. نمیدونم چرا همش منتظر یه خبر بد هستم. انگار حضرت عزرائیل افتاده دنبالم. هی من بدو، هی اون بدو. هیچ کجا احساس امنیت ندارم. از شنیدن اخبار و حرف های بی مزه همکاران خسته ام. دلم میخواد برم یک هفته توی یه مزرعه سرسبز بدور از تلویزیون و رادیو و اینترنت زندگی کنم.
گفتم حضرت عزرائیل، یاد سریال اجل معلق افتادم. منی که هیچ علاقعه ای به سریال های کمدی ندارم این سریال واقعا برام جذاب و خاصه. فکر نمیکردم بهرام افشاری چنین طرح و ایده ای داشته باشه. بعد از فیلم هفتاد سی که واقعا ازش لذت بردم، این سریال هم تونست منو جذب کنه.
****
سیاهِ فسقلی دوست داره همش بازی کنه. براش یه توپ دم دار متحرک شارژی خریدیم. توی نیم ساعت شارژش رو خالی میکنه و دوباره باید بزنیم شارژ بشه تا آقا دوباره نیم ساعت دنبال توپ بدوه. قشنگ اما، روزهای اول فقط تماشا میکرد و الان انگار نه انگار. خیلی بی تفاوته. دیروز یک ساعت با سیاه بازی میکردم و قشنگ فقط تماشا میکرد. شب همکلاسی میگه یه کم بیشتر به قشنگ توجه کن افسردگی نگیره بچه! بهش گفتم من کلی نازش میکنم چه کار کنم نسبت به بازی بی تفاوته.
****
حرف زیاد دارم برا گفتن اما احساس میکنم هیچکدومشون چندان اهمیت ندارند.
دیروز بعد از شوخی های مکررآقایان همکار در مورد حرف زدن من که میگن ایراد داره، گفتم من اگر زمان مجردی میومدم این شرکت، همون هفته اول استعفاء میدادم. به مدیرعاملم هم گفتم باید ببرمت دکتر تا مغزت رو معاینه کنه. اونم میگه منم باید تو رو ببرم ک زبونت رو درست کنه.
****
امروز سر ناهار یکی از همکارای کارپرداز که به جای یکی دیگه رفته بوده یه اداره ای، اومده میگه آقا منو از این به بعد جای فلانی بفرستید اونجا. اونقدر خانم های خوشگل اونجا کار میکنند که نگو و نپرس. یه همکار دیگه میگه منم به عنوان راننده باهات میام.
من مثل منگ ها نشستم و با خودم فکر میکنم اینا چقدر راحت چنین حرف هایی میزنند. اصلا احساس خجالت نمیکنند. چرا چنین شوخی ها و چنین رفتاری اینقدر برای من آزاردهنده است؟
اونوقت یه همکارمون (فضول خانم) بلوز آستین کوتاه پوشیده که گذاشته داخل دامنش و بدون جوراب و با موهای فرفری داره توی شرکت کت واک میره. آقایون شرکت هم به به و چه چه میکنند.
اشتباه نشه ها. من نمیگم باید بسته و محدود بود اتفاقا این لباس رو خودم ممکنه بیرون بپوشم اما میگم توی محیط کار یه درسینگ کدی باید رعایت بشه تا همکاران تمرکزشون از روی کار معطوف نشه به لباس و حاشیه ها. اینجوری آدم یاد فیلم ترکیه ای ها میفته!
****
جمعه برا کپلچه یه تولد کوچولوی خودمونی گرفتیم. کلی ذوق کرد و کلی منو بوسید و تشکر کرد. سر ناهار به همکلاسی میگم میخوام فلان کار سورپرایزی رو هم برا فلانی انجام بدم. بعد گفتم حس میکنم زیاد وقت ندارم باید کارهامو انجام بدم. شاید قراره بمیرم. کپلچه سریع گفت خدانکنه خاله این چه حرفیه. همکلاسی هم چپ چپ نگاهم کرد و گفت تنت میخاره ها.....
****
ببخشید که این پست اینقدر خاکستری و تلخ شد. نمیخواستم بنویسم. فقط چون دوستان جویای احوال بودند گفتم یه خبری از خودم بدم.
خوب سه روز گذشته به شستن و تمیز کردن خونه گذشت، الان هم قسمت آخر کار مونده که چون بچه ها خوابیدند دلم نمیاد جاروبرقی رو روشن کنم و آخرین اتاق رو جارو بکشم، چون طفلکی ها از صدای جاروبرقی میترسند.
از شنبه باید برم سر کار. همکلاسی که از یکشنبه ی همین هفته رفته سر کار. زنگ زده و میگه چه خبر؟ میگم: فعلا امن و امان ، تا یک ساعت دیگه خدا داند و بس!
این ماه تولد کپلچه است. توی فکرم که براش چی بخرم.
راستی، میخوام یه اعترافی کنم! جدیدا موجود پلید درونم خیلی قدرتمند شده! میپرسید چطور؟ میگم براتون!
من همیشه آدمی بودم که سعی میکردم خودم رو جای دیگران قرار بدم و سعی کنم درکشون کنم. حتی اگر رفتار بدی باهام داشتندباز هم میگذاشتم پای نوع خاصی از احساسات یا تربیتشون. مدتهاست توقع خودم رو از آدم های اطرافم کم کردم و از خیلی رفتارها ناراحت نمیشم اما مثل قبل هم سعی نمیکنم تمام نکات آداب معاشرتی رو رعایت کنم. من خونه ی تمام فامیل خودم و همکلاسی که بابت عروسی نگرفتنمون و دعوت نشدن، برامون توی قیافه بودند یا قهر کرده بودند، رفتم و با بهونه یا بی بهونه تک تکشون رو دعوت کردم حتی همکلاسی رو که از قبل از ازدواجمون با یکی از عمه هاش قهر بود و عمه اش منو اصلا تحویل نمیگرفت باهاش آشتی دادم. اما بعد از هفت سال دیگه اگر کسی برام قیافه بگیره و ادابازی دربیاره، بهش اهمیت نمیدم و چیزی نمیگم ولی رفت و آمدم رو باهاش قطع میکنم. انگار که اصلا وجود نداره، حتی پشت سرش حرف هم نمیزنم.
مثلا یکی از اقوام مادری نزدیک همکلاسی، هیچوقت تا حالا خونه ی ما نیومده، حتی برای تسلیت بایت فوت مادرم، یا تبریک خریدن خونه، در حالیکه ما دوسال اول ازدواجمون چندبار برای عید دیدن یا قبولی دانشگاه بچه اش رفتیم خونه اش. بعد وقتی خونه خریده بود مادرشوهرم زنگ زد که فلانی مهمونی گرفته و دعوتتون کرده، گفتم همکلاسی اگر دوست داره با شما بیاد اما من نمیام. گفت چرا؟ گفتم چون من که خونه خریدم ایشون خونمون نیومد. مادرشوهر گفت تو که مهمونی نگرفتی. گفتم ما رسم نداریم برای خرید خونه مهمونی بگیریم و کادو جمع کنیم، هرکس دوست داشته باشه تبریک بگه خودش تنها با یه شاخه گل هم که شده میاد دیدنمون. در ضمن من برای فوت مادرم توی خونه ام مراسم گرفتم اما ایشون اون موقع هم نیومد. حتی تسلیت هم نگفت. (بعد از هفت سال اولین بار بود این حرف ها رو از من میشنید، قبلا همش بهونه میاوردم) مادرشوهر گفت: خوب پس بهش زنگ بزن و خودت اینارو بگو. گفتم چشم، اگر خودش مستقیم زنگ زد به خودم تا دعوتم کنه منم رک بهش میگم. فعلا که به من زنگ نزده!
****
من هیچ وقت به کسی که از حیوانات میترسه، اصرار نمیکنم بیاد خونه مون، اول ها وقتی مارو جایی میدیدند و متلکی میگفتند با لبخند خودم رو به نشنیدن میزدم. اما جدیدا وقتی کسی چیزی میگه جوابش رو میدم.
مثلا چند وقت قبل توی محل کارم داشتم با همکار کوچولو در مورد اینکه صبح زود سیاه اومده بود و بیدارم کرده بود حرف میزدم که یه همکار فضولی که خودش یه بچه سه ساله داره و دائم داره در مورد سختی های بچه داری حرف میزنه، پرید وسط حرف ما و با صدای بلند گفت: اصلا چرا آوردیش؟ شما هم خوشی زده بود زیر دلتون! من بودم میبردم توی پارک ولش میکردم.
من که تا اون روز همیشه خودم رو به نشنیدن میزدم گفتم مگه شما وقتی داشتی بچه دار میشدی از من اجازه گرفتی که حالا از من میپرسی چرا آوردمش خونه؟ یک لحظه سرخ شد و گفت بچه ی منو با یه حیوون مقایسه میکنی؟ گفتم نه عزیزم. من چنین حقی به خودم نمیدم و چنین جسارتی نمیکنم. اما رک میگم از شما نظر نپرسیدم که بخوای نظر بدی!
*****
یه همکار لوس و ننر دیگه ای داریم که بسیار بسیار فیس و افاده ایه، طوری که به همه میگه پیف پیف بو میدی. دو سه ماه قبل نشسته بودیم که یهو یه عنکبوت بزرگ بدبختی اومد توی اتاق، این با دیدن عنکبوت شروع کرد به جیغ جیغ کردن، من عنکبوت رو زیر کفشم له کردم تا بیشتر از این نترسه. یهو داد و هوار زد که آه و ایش، کثافتاش زد بیرون و حالمو بد کردی، چرا با دستمال نگرفتیش؟!!! با وجود ناراحت شدن اما چیزی نگفتم تا حدود بیست روز پیش که وقتی صبح قبل از همه رسیدم سر کار یه سوسک سیاهی رو در حال راه رفتن توی اتاقمون دیدم. اول خواستم بکشمش اما بعد ناگهان یاد رفتار زشت اون همکار افتادم، لبخندی از روی بدجنسی زدم و بی خیال پشت میزم نشستم. کم کم همه اومدند و اون سوسکه هم یه گوشه کز کرده بود. یهو همکار کوچولو سوسکه رو دید و بلند گفت سوسک. همکار لوس از جاش پرید و گفت یکی بگیردش. پسرا هیچکدوم اهمیتی به حرفش ندادند. رو کرد به من و گفت میشه بکشیش؟ گفتم نه! کثافتاش میزنه بیرون حالت بد میشه، یکیو پیدا کن که بتونه بگیردش. صدای خنده ی پسرا رفت بالا، از جیغ جیغ اون دختر، سرایدار اومد و با یک ضربه ی کفش، سوسک زبون بسته رو له کرد. کثافتاش بدجور زد بیرون
****
فکر میکنم صبرم خیلی کم شده، حوصله ی جر و بحث با آدم ها رو ندارم، حوصله ی توقع های اضافه شون رو ندارم، حوصله ی اونی که میگه گربه هات رو بیرون کن تا ما بیایم خونه ات رو که اصلا ندارم.
تازه جدیدا از ترسیدن کسانی که از گربه میترسند هم لذت میبرم. این کار خیلی زشته، خودم میدونم ولی وقتی لجمو در میارن دیگه دست خودم نیست.
اما واقعا برام عجیبه که بعضی ها که یه مار سمی توی زبونشون دارند و یه گرگ وحشی و درنده در وجودشون، اونوقت چجوری از یه گربه فسقلی میترسند.
*****
نمیخوام بگم که درکتون نمیکنم. چرا، اتفاقا خوبم درکتون میکنم. ولی تا وقتی درکتون میکنم که شما هم سعی کنید به احساسات من احترام بگذارید و درکم کنید.
*****
خدایا سپاسگزارم که اونقدر منطق رو در من زیاد کردی که تا چیزی به لحاظ منطقی ترس نداشته باشه، ازش نمیترسم. اینجوری وابستگیم به اطرافیان هم کمتر شده و راحت تر زندگی میکنم.
خدایا سپاسگزارم که هنوز میفهمم این حس ها حس های خوبی نیستند، لطفا کمکم کن که صبرم زیاد بشه و آدم بدی نشم.
گربه ها روی تخت کنارم دراز کشیدند. سیاه دستش رو دور پام انداخته و سرش رو چسبونده به پام. قشنگ سمت همکلاسی به بالشت تکیه داده. (این بالشتی نیست که زیر سر میگذاریم).
از دور صدای انفجار و شلیک پدافند میاد. از دیشب ساعت سه شب سمت ما شروع شده و تا نزدیک ظهر ادامه پیدا کرده.
زنگ زدم که به مدیرعامل بگم نره شرکت که با صدایی لرزان گفت همین الان جلومو زدند، توی پارک ملت. دارم دنده عقب میرم ته کوچه، خونه مون. گفتم بمونید خونه و بیرون نرید، امروز تهران افتضاحه.
همکلاسی زنگ زد و گفت میدون س.پ.اه کرج رو بد زدند، گفتم خبر دارم. ونک رو هم بد زدند، همینطور افسریه و شهر ری.
گفت تو که نمیترسی؟ گفتم نه!
هستی، زن دایی، دخترخاله، همسرِ پسرخاله، هرکدوم جدا زنگ زدند که پاشو بیا پیش ما.
دیگه نمیدونند همکلاسی و آرامش بچه ها از هرچیزی برام مهمترند. این طفلکیها خونه ی خودمون از همه جا راحت ترند. برای دیگران شیطنتها و غرغرهای سیاه و موهای قشنگ قابل تحمل نیست.
خدایا شکرت که این دو موجود بی زبون رو دارم که بهم آرامش میدن. خدایا شکرت که مهربانی آدمها رو میبینم و لمس میکنم. خدایا شکرت که مراقب ما هستی.