سلام.
دو روزه بابت به قول خودم سرماخوردگی و به قول دکتر آنفولانزا توی خونه هستم. از چهارشنبه درگیر شدم. اینکه میگم به قول خودم سرماخوردگی، چون به شدت آبریزش بینی داشتم و بدن درد هم نداشتم. فقط سردرد.
متاسفانه از بعد از کرونا هر بار که سرما میخورم به ریه ها هم میزنه و سرفه و تنگی نفس هم پیدا میکنم. بگذریم.
*****
نظر شخصی من همیشه این بوده که وقتی خداوند ارسال پیامبرانش رو برای هدایت آدمیزاد متوقف کرد، یعنی اینکه ذهن بشر اون اندازه رشد کرده که دیگه خودش خوب و بد رو باید بفهمه و نیاز به راهنما نداره.
حالا با خوندن فرضیه های جدید که از بازخوانی نسخ باستانی و دیواری سومری ها منتج شده و میگه هفت پادشاه آسمانی در بیش از دویست هزار سال از خارج از منظومه شمسی رهبری زمین رو برعهده داشتند و اینکه احتمالا داستان رانده شدن انسان از بهشت یه جورایی مربوط به همین فرضیه است و یه چیز جدیدتر هم اینکه یک جرم بین ستاره ای از ناکجا آباد وارد منظومه شمسی شده که نه حرکتش و نه ظاهرش با دانسته های دانشمندان نمیخونه، کل افکار و ایده ها و نظرات من رو هم دستخوش تغییر کرده.
تا دیروز حرص میخوردم که چرا یک مرد باید از گربه ای که کاری به کارش نداره بترسه، چرا یک زن بالغ در شرایط فعلی باید بخواد خونه اش رو بفروشه چون خاطره فوت همسرش اذیتش میکنه و سعی نمیکنه با واقعیت مواجه بشه، چرا یه آدم تحصیلکرده رفتارش شبیه یه بچه است و ....
با خودم میگفتم چرا آدم ها قبل از اینکه به بلوغ فکری و اجتماعی برسند ازدواج میکنند؟ چرا بعضی ها دوست دارند همه چیز رو خودشون امتحان کنند و از تجربه ی دیگران استفاده نمیکنند؟!
چرا افراد به ظاهر اعتماد میکنند ؟ چرا برای بدبختی دیگران دل میسوزونند اما شادی و خوشبختی بقیه براشون باعث حسادته؟! و ...
اما الان دیگه به خیلی از این چراها فکر نمیکنم . شاید اصلا تمام آموخته های ما اشتباه باشه. شاید اصلا ما یکسری موش آزمایشگاهی برای یک عده موجود دیگه هستیم.
یه فیلمی هم توی اینستاگرام دیدم که یه مرد خارجی ادعا میکنه از آینده اومده و در ده سال بعد زمین توسط فضایی ها تسخیر شده و نسل بشر در حال انقراضه، طرف هم اومده که ما رو نجات بده.
****
واقعا مرز بین خیال، واقعیت و دروغ خیلی باریکه.....
خدایا شکرت که از همینی که هستیم راضی هستیم. اینکه چسبیدم به پختن نون های مختلف و سعی میکنم اینجوری از زندگی لذت ببرم.
دوشنبه رو مرخصی گرفته بودم که برم دنبال تعویض گواهینامه و شناسنامه.
از اونجایی که پلیس بعلاوه ده سر راهمون بود اول رفتیم برا گواهینامه. رفتن همانا و گیر افتادن همان. اونقدر شلوغ بود و اونقدر کار کردنشون روی اعصاب بود که نگو و نپرس. هرچی به همکلاسی گفتم بیا بریم یه شعبه دیگه قبول نکرد گفت همه جا همینه.
یه ساختمون سه طبقه بود که طبقه اول کار عکاسی و گرفتن مدارک رو انجام میداد. طبقه دوم مربوط به عدم سوء پیشینه و اعتیاد و این چیزا بود. طبقه سوم هم پزشک معتمد کار معاینه چشم رو انجام میداد.
از اونجایی که فردی که کار تمدید گواهینامه رو انجام میداد مسئول نظام وظیفه هم بود و یه عالمه دانشجو جهت تحویل مدارک دانشجو بودنشون مراجعه کرده بودند ، چندین ساعت معطل شدیم. وقتی سراغ سرویس بهداشتی رو گرفتم دیدم درب سرویس رو قفل کردند و کلید دست پرسنله و مراجعین اجازه استفاده از سرویس رو ندارند. رفتم طبقه بالا. اونجا هم همین وضعیت رو داشت و گفتند در، قفله. رفتم مطب دکتر و با خودم گفتم دکتر دیگه باید مطبش سرویس بهداشتی داشته باشه.
سرویس داشت. اما درش قفل بود. به دکتر گفتم میتونم از سرویس بهداشتی مطب استفاده کنم. (یه دکتر پیری بود که گفتم این حداقل انسانه و درک میکنه). با اخم گفت: نخیر!
برگشتم طبقه اول. نوبتم شد و مدارکم رو تحویل گرفت. رفتم برای عکسو خانم هی میگفت موهاتو کامل بپوشون ریشه ی مو معلوم نشه. غبغبت پیدا نباشه. حالا خودش؟ لاک و رژ قرمز و مژه های دومتری با چادر. عصبانی بودم. عصبانی تر شدم. رفتم برا معاینه چشم. هر کس میومد میپرسید: نفر آخر کیه؟ چرا اینجا منشی ندارند؟
گفتم: حیف نیست به یکی نون بدهند؟ همه خندیدند.
همه میخندیم. همه میخندیم و میخندیم و در درون گریه میکنیم..مالیات میدیم و انتظار و توقع اینو داریم که به عنوان یه انسان بهمون احترام گذاشته بشه. اما....
****
وقتی برای تعویض شناسنامه رفتیم گفتند فقط قبل از ساعت ده صبح!
نمیدونم همه جا اینجوریه یا شانس ما بود!
خدایا این دستی که دور دهنم هست کی برداشته میشه تا بتونم راحت فریاد بزنم.....
****
دلم میخواد بنویسم. اما چطور؟ از چی؟ با کدوم حس و حال خوب؟
****
و من همچنان سپاسگزارم، بابت زنده بودن.
دو روز قبل سعید اومد و گفت خانم رافائل امروز بعد از کار وقت داری؟
گفتم چطور مگه؟
گفت میخوام برم یه واحد آیارتمان ببینم گفتم اگر میتونید با من بیاید .
توضیح:
بعد از فوت پدر سعید، مادرش خیلی بی تابی میکنه و میگه دیگه نمیتونه توی این خونه که همسرش فوت کرده زندگی کنه. پسرها رو راضی کرده که خونه رو بفروشند و جای دیگه ای خونه بخرند. البته مادرش میخواد توی همون محل قدیمی خودشون (که اتفاقا نزدیک ماست)بمونند. خلاصه که این بچه چند ماهه دنبال خونه است و مادر و برادرش هر کدوم یکسری ایده آل های متفاوتی دارند و انتخاب یه خونه که توقعات هر سه رو برآورده کنه کمی سخته. مخصوصا که برادرش که دانشجو هست، خیلی بی خیاله و همه کارها رو انداخته گردن سعید. سعید هم که ساده! دائم مجبوره از دیگران نظر بپرسه که یه وقت سرش کلاه نره.
بهش گفتم: مگه مامان یا داداشت نیستند که باهات بیان. میگه اونا کار دارند گفتند خودت برو ببین.
گفتم باشه باهات میام.
رفتم به همکلاسی زنگ زدم و قضیه رو براش تعریف کردم و پرسیدم که برم یا نرم؟ گفت اگه حال داری برو دیگه.
پریروز اولین واحدها رو با هم دیدیم. دیروز به سعید گفتم که باید خودش تنها بره و من کار دارم. همکلاسی زنگ زد و پرسید که امروز چندتا خونه میبینید؟ گفتم امروز دیگه نمیرم. خونه کار دارم. گفت همین؟ فقط یه روز رفتی؟ گفتم آخه کار دارم. گفت باشه.
برگشتنی توی ماشین یه بنگاهی زنگ زد و آدرسی فرستاد که نزدیک خونه خودمون بود. وقتی گفت میای؟ دلم راضی نشد تنهایی بره و باهاش رفتم. به نسبت دیروز که خونه ها بساز و بندازی بود، خونه ی مورد بازدید خیلی خوب بود. فقط یه ایراد داشت. انباری نداشت. خلاصه که نشد. ببینیم امروز چی پیش میاد!
*****
این روزا همش یاد خودم و هستی و همسرش میفتم اون وقتی که برام دنبال خونه میگشتند. یادش بخیر!
خدایا ممنون بابت این حس خوب مفید بودن!
سلام.
این روزها حسابی شلوغ بودم و هستم. از بیماری و سفر یک روزه کاری گرفته تا شلوغی محل کار و این آخر هفته هم نقاشی و نصب کاغذدیواری خونه.
من و همکلاسی هر روز غروب که میرسیم خونه تا شب دور خودمون میچرخیم. این آخر هفته که دیگه نگو. خونه عین خونه هاییه که تازه اثاث کشی کردند. پرده ها کنده شده، وسایل وسط اتاق ها. چهارشنبه شب بعد از نقاشی سقف سالن، اونقدر کف سالن رو سابیدم که صبح پنجشنبه از گردن درد نمیتونستم تکون بخورم. قطرات ریز و نقطه ای رنگ تمام کف سالن رو شبیه نقاشی های سبک کوبیسم کرده بود. همکلاسی هم که فکر کرده بود هنوز جوونه و هرکول شده بود، در اثر بلند کردن تیر تخته های سنگین، کمرش گرفته بود.
با این اوصاف بساط نون پختن من همچنان به راه بود. اصلا این روزها بهترین تراپی برای من همین نون پختنه. از توی پیج های مختلف در اینستاگرام دستور پخت انواع نون رو برمیدارم و امتحانشون میکنم.
یکی از نون هایی که همیشه دلم میخواسته بپزم، نون خمیر ترش بود که به برکت همین پیج ها درست کردن استارتر و شیوه پخت نان خمیرترش کلاسیک رو یاد گرفتم.
هرچند ابزار خاص این کار از جمله فر مناسب و داچ آون و بنتون رو ندارم. اما با داشتن یه آون توستری که بیشترین دماش دویست درجه سانتیگراد هست ، کارم بد نبوده و ددر حال پیشرفتم.
نون تست پروتئینه ای هم که میپزم ، فوق العاده است و برای صبحانه خیلی دوستش دارم.
اصلا هیچ کاری اندازه نقاشی کردن، کتاب خوندن و نان پختن، به من آرامش نمیده.
*****
بعد از تر.ور کر.ک و شنیدن خبر عفو تت.لو مطمئن شدم که توی این دنیا آدمها به خاطر فساد، آدمکشی، بی بند و باری و جنایت و کثافتکاری... ممکنه مجازات نشن اما به دلیل بیان عقاید مخالف خودشون و هم مسیر نبودن با افکار دیگران ، احتمال ترور و اعدامشون زیاده.
*****
صبح زود بیدار میشیم و میریم سر کار. عصر که برمیگردم خونه، جای گربه ها رو تمیز میکنم، کمی باهاشون بازی میکنم. شام میپزم. یک ساعت ورزش میکنم. دوش میگیرم، شام میخوریم. لباس های روی بند رو جمع میکنم. اگر لباسی برا شستن هست میشورم. کتری رو روشن میکنم. میرم نیم ساعت با دولینگو زبان میخونم. کمی توی فضای مجازی میگردم. چای میخوریم. اگر فیلمی داشته باشیم تماشا میکنم. وگرنه کتاب میخونم و بعد میخوابیم. این رویه زندگی ما از شنبه تا چهارشنبه است و واقعا دیگه وقت برا هیچ کار دیگه ای ندارم. خدا پنجشنبه ها و جمعه ها رو از ما نگیره.
*****
هر روز به خودم میگم چرا اینقدر کودن هستم که هنوز نمیدونم در چهل و پنج سالگی چطور میشه با زحمت کمتر و آرامش بیشتر پول درآورد؟
*****
دلم میخاد بنویسم. زیاد هم بنویسم اما از هرچه که میخوام بنویسم یا نمیشه یا نباید.
خدایا شکرت که میتونم از فضای مجازی استفاده درستی داشته باشم.
مدتهاست به دلیل خوردن داروهایی که اثرات خواب آلودگی داره، صبح ها قهوه میخورم. اونم تلخ.بدون شکر.
در کنار این قهوه همیشه یه لقمه نان و پنیر هم هست و این همنشینی برای من دلچسبه. چندی پیش همکلاسی آلبالو خریده بود و منم جاتون خالی مربا آلبالو پختم با شربت آلبالو که کپلچه دوست داره.
جمعه و شنبه که خونه بودم همراه قهوه کمی نان و مربا خوردم و چی بگم از تاثیرش بر طعم تلخ قهوه. وقتی بعد از لقمه ها شروع کردم به نوشیدن قهوه، خیلی خیلی تلخ تر از همیشه به نظرم اومد.
دیروز اما برگشتم به تنظیمات قبلی و همون نون و پنیرم رو خوردم و قهوه ی تلخ هم دلپذیرتر شد.
به یه نتیجه ای رسیدم.
تلخیها در کنار شیرینی، تلخ تر به نظر میرسند. وقتی یه زندگی شیرین و بی نقص داری، یه اتفاق تلخ خیلی تلخ تر به نظرت میاد. غیر قابل تحمل و سخته. حتی ممکنه باعث فروپاشی شخص بشه. اما وقتی در زندگی دائم با تلخی ها سر و کار داری طعم تلخی برات قابل تحمل تره. برا همینه که گاهی میبینیم هی داره اتفاقات بد و بدتر میفته اما ما انگار سر شدیم و عین خیالمون نیست. در واقع عادت کردیم. و درنتیجه ی این عادت طعم تلخی برامون قابل تحمله. حالا یه اتفاق شیرین باعث میشه طعم شیرینی بزنه زیر دلمون و حالمون رو بدتر کنه.
الان چون تلخی و تلخکامی کم کم به خوردمون داده میشه، و این وسط هیچ طعم شیرینی نیست، به مرور مقدار ظرفیتمون برای پذیرشش بیشتر و بیشتر میشه.
دیروز برای خریدن یه بطری به چند تا مغازه ی خاص مراجعه کردیم و با کمال تعجب دیدیم اجناس خیلی کم شدند. از یکی از فروشندگان پرسیدیم چه خبره؟ گفت : تازه اولشه، ماشه رو که بچکونند اوضاع دیدنی میشه.
****
رفته بودم پیش متخصص گوارش و یه گزارش کامل از وضعیتم از بچگی تا الان بهش دادم. اول پرسید معلمی؟ گفتم نه. گفت روانپزشگت کیه؟ گفتم ندارم؟ گفت چرا؟ نگاهش کردم. گفت مشکل تو اختلال اظطرابه از بچگی هم بهش گرفتاری. باید بری پیش روانپزشک و دارو بگیری تا کیفیت زندگیت بهتر بشه. بعد به همکاسی گفت: شما هم چاقی شکمی داری . رفعش کن وگرنه سکته در کمینته. اخمای همکلاسی رفت توی هم. از بس من بهش گفتم خودتو لاغر کن، حساس شده و مثل بچه ها قهر میکنه.
****
خدایا شکرت که کنار هم هستیم. ما رو کنار هم نگه دار.