واگویه

روزهای بعد از این

واگویه

روزهای بعد از این

میبد و باز هم سفال

روی تخت ولو شدم، تمام عضلات بدنم درد می‌کنند. این  چند روز از بس راه رفتیم و از پله ها بالا و پایین رفتیم دیگه جونی برام نمونده.

دیروز صبح رفتیم آتشکده زرتشت و بعد هم  دخمه زرتشتیان

. همکلاسی وقتی مسیر و پله های دخمه رو دید گفت مطمئنی میخوای بری اون بالا؟ گفتم آره، اگه الان نرم دیگه هیچ وقت نمیتونم. آروم آروم میام.

از پارسال که یه جراحی داشتم، قدرت پاهام کمتر شده، یک ماه قبل جوری تلوتلو میخوردم که رفتم پیش دکترم و اونم یه قرص جدید به داروهام اضافه کرد. خداروشکر از اون موقع راه رفتنم بهتر شده، اگر یک ماه قبل بود هرگز نمیتونستم بیش از صد پله ی دخمه رو طی کنم. همکلاسی دستم رو گرفت و با هم رفتیم اون بالا و بعد هم داخل دخمه شدیم. دو گروه دانش آموز هم از تهران اومده بودند برای بازدید. وقتی موقع برگشت آه و ناله ی اون دخترای جوون رو شنیدم. به خودم امیدوار شدم.

بعد از دخمه رفتیم  باغ دولت آباد، یاد حمام فین کاشان افتادم که سال قبل با همکلاسی رفته بودیم.  باز هم کلی پیاده روی و بعد هم پله.

از اونجا هم رفتیم شهر فسقلی و خانه لاری ها. توی خونه ی لاری ها با یه خانم هنرمند خوش برخورد مواجه شدیم که کلی برامون حرف زد و از یزد  تعریف کرد و توصیه کرد که حتما موزه مارکار رو هم ببینیم. 

متاسفانه وقتی رسیدیم موزه، تعطیل شده بود. یه بدی یزد اینه که ساعت دو همه جا تعطیل میشه و بعد ساعت پنج به بعد بعضی جاها دوباره باز می‌شدند.‌

رفتیم شیرحسین و فالوده شیرازی خوردیم. وای نگم از اندازه ظرف فالوده، اونقدر بزرگ بود تموم نمیشد.

برگشتیم هتل، کمی استراحت کردیم و بعد برای شام رفتیم عمارت مجلل. غذاهاش حرف نداشت. ما سینی عربی گرفتیم با بختیاری. حمص و مطبل عالی بودند.

شب برگشتیم و رفتیم پشت بام هتل. نگم از ویو و زیبایی شب یزد.

امروز صبح دوباره رفتیم موزه مارکار، از اونجا، قنات زارچ که البته بسته بود  و بعد هم رفتیم میبد، کبوترخانه و قلعه نارین، یخچال خشتی و بعد هم کاروانسرای عباسی. توی یخچال خشتی یه آقایی بود که فی البداهه برامون شعر گفت و به یادگار برامون نوشت...

الان هم برگشتیم یزد و از خستگی روی تخت ولو شدیم. به همکلاسی گفتم دیگه تمام عضلات پام گرفته و نمیتونم راه برم. ماشاءالله تمام اماکن دیدنی هم کلی پله داره. دستشویی و رستوران و هتل و کافه و .... اونم پله هایی که هر کدوم باید دوتا پله میشد، بابالنگ دراز هم نمیتونه هی از این پله ها بالا و پایین بره، من موندم مردم عادی چجوری این همه پله رو بالا و پایین میرن.

****

خدایا سپاسگزارم که توان دادی تا این سفر رو بیام.

****

همکلاسی میگه این چیزا و جاهایی که توی این شش سال با تو دیدم و رفتم، یک دهمش رو در طول چهل و چهارسال قبلش ندیده بودم. 

 

و اینک یزد

سلام منو از یزد می‌شنوید.

یک ماه قبل هتل رزرو کرده بودیم. دیروز سیاه رو بردم دامپزشکی، برای عقیم سازی،  بعد هم همونجا بستری کردیم تا داروهاش رو بدن و حواسشون بهش باشه، جناب قشنگ، خونه تنهاست. خواهرشوهرمیره پیشش. من و همکلاسی هم امروز اومدیم یزد. از اول ازدواجمون دلم میخواست یزد رو ببینم ولی جور نمیشد. نیت کرده بودم شیمی درمانی مادرشوهر که تموم بشه و خواهرشوهر که بیاد پیشش و تنها نباشه، با همکلاسی چند روزی بریم سفر. در یک عملیات ضربتی، یک ماه قبل هتل رزرو کردیم و الان هم یزد هستیم.

هتل ما یه هتل سنتیه فوق العاده زیبا، نزدیک بازاره. ساعت سه رسیدیم. اتاق رو تحویل گرفتیم، تا اومدیم دست و صورتامون و بشوریم، برق قطع شد و متعاقب اون آب هم قطع شد. 

نشستیم تا برق اومد و ناهار خوردیم و بعد هم کمی خوابیدیم. عصر از وسط بازار رفتیم میدون امیر چخماق، بعد هم زورخانه و آب انبار پنج بادگیری . توی زورخونه پهلوون درهمی  نشستیم و ورزش کردن اعضا رو تماشا کردیم. حس فوق العاده ای بود، تماشای چیزی که همیشه توی فیلم‌ها دیده بودم.

در حین برگشت همکلاسی یه  آویز فروهر با زنجیر نقره برا خودش خرید. برگشتیم هتل، قهوه و هات چاکلت برا خودمون درست کردیم و بردیم توی ایوون، روبه استخر نشستیم و خوردیم.

خیلی حس خوبیه توی این سوئیت سنتی خوابیدن. 

خدایا شکرت که شرایطی رو فراهم کردی که بیایم یزد. 

دختر نمونه

دیروز رفته بودم آرایشگاه تا موهام رو کوتاه کنم، اصطلاحا پیکسی یا همون پیکسلی!

با دختر خانمی که دوسالی هست موهام رو کوتاه میکنه، سرگرم حرف زدن شدیم. فهمیدم از  یزد اومده تهران، سینما خونده، الان میخواد ارشد کارگردانی بخونه، دوره های آواز رو گذرونده و به زودی میخواد مربی آواز بشه، در طول این چند سال هم کار کرده و تنها توی تهران زندگی کرده تا آرزوها و اهدافش رو دنبال کنه! 

دلم میخواست بغلش کنم و بهش بگم آفرین دختر، تو باعث افتخاری، تو که اینجور سخت برای رسیدن به رویاهات تلاش میکنی! 

حالش، حالم رو خوب تر کرد. 

عاشق آدم های پرتلاش و با همت هستم. 

خنده ات شروع یه اتفاقه.....

تلویزیون روشنه و داریم دورهمی تماشا میکنیم. 

شخصیت های مورد علاقه من، کته خانم و جناب پشه هستند.

البته شاباش رو هم دوست دارم، اما از همه بیشتر آقای طهماسب رو دوست دارم که سالها با این عروسک ها ما رو به دنیای بچگی هامون برده و در عین حال همیشه حرف جدیدی برای گفتن داشته.

*****

هفته ی گذشته حالم خیلی گرفته بود، سالگرد مامان بود و من نمیتونستم برم شمال و بازم تمام خاطرات بد بیماری مادر هجوم آورده بود به ذهن و روحم. این بود که بی خودی حالم  بد بود و حوصله هیچ کسی رو نداشتم. مخصوصا سر کار و این بچه های جوون و کارهای عجیبشون. اینکه توقعاتشون از زندگی اینقدر عجیب و غریبه ،  شنبه و یکشنبه دورکاری کردم. البته یکشنبه ظهر رفتم مراسم یادبود پدر همکار. دوشنبه هم که تعطیل بود، سه شنبه سخت گذشت، خیلی سخت،  اما شبش با هدیه سورپرایزی همکلاسی، حالم خیلی خوب شد.

 یک ماه قبل تصویر یه دفتر هوشمند رو در اینستاگرام دیدم و برای همکلاسی فرستادم و گفتم ای کاش از اینا توی ایران بود دیگه لازم نبود من اینقدر دفتر عوض کنم.

 وقتی کادو رو باز کردم، قیافه ام دیدن داشت، فکر نمیکردم اون دفترچه رو گیرآورده باشه، گویا توی دوبی پیدا کرده و بعد از طریق یه فروشنده در ایران سفارش داده و گرفته، اونقدر این کارش حالم رو تغییر داد که نگو و نپرس، نه برای  اینکه چنین کادویی برام خریده، برا اینکه همیشه هدیه ای رو برام میخره که خودم آرزوش کردم اما هیچ وقت دلم نمیاد برای  خریدنش پول خرج کنم درحالیکه پول خریدنش رو هم دارم. یعنی میگم جزو اولویت های زندگیم نیست، پس دلیلی برای خریدنش ندارم. اما اون همیشه سعی میکنه این دلخوش کنکهای  خاص و عجیب رو برام فراهم کنه، راستش شرمنده شدم. اما از اینکه کسی هست که اینقدر حواسش به من هست، بی نهایت خوشحال شدم.

****

یکسالی هست که با دولینگو  زبان ترکی استانبولی میخونم، چند وقتی هست ریاضی.  موسیقی و زبان انگلیسی هم به امکاناتش اضافه کرده، اولین اپی هست که تونسته منو جذب کنه طوری که یکسالی هست مداوم باهاش کار میکنم. بیشتر برای تقویت حافظه  و تمرین  ذهن. می خوام مغزم از تکرارهای پوچ روزانه فرار کنه، میخوام گاهی  برم به دنیای تحصیل و درس خوندن. بچه ها نمیدونند درس خوندن چه لذتی داره، دائم  از درس فراری هستند، نمیدونم چرا.

****

چقدر شخصیت آقای موسکیتو با دقت و فکر طراحی شده، پشه ای که با نیش زدن آدم های مختلف شخصیت اونها رو پیدا میکنه، کنایه از آدم هایی که با نشست و برخاست با دیگران، ادای اونهارو درمیارن و شخصیت با ثباتی ندارند و تبدیل میشن به افرادی که با اونها رفت و آمد کردند. 

نمیدونم آیا اینجور آدم ها رو از نزدیک دیدید؟  اونایی که ادای دیگران رو درمیارن!  چه در لباس پوشیدن چه در نوع رفتار! ای کاش اگر می‌خواهیم ادای کسی رو هم دربیاوریم اون شخص، یک انسان درست و با اخلاق باشه!

****

خدایا سپاسگزارم که این وروجک های شیطون رو توی زندگیم آوردی تا خالی تنهایی هامون رو پر کنند و با مهربونی های خالصشون دلمون رو به زندگی گرم کنند.



دردسرهای گربه ی تاکسیدو

سلام.

سیاه و همکلاسی نشسته اند روبه‌روی من و در حال بازی با یک عدد گردو هستند. جناب سیاه خان عاشق ایجاد سر و صداست.

این چند روز، سیاه جان نگذاشت بخوابیم. اولش توی سالن جلوی درب ورودی میپرید و میخواست چشمی در رو با دست بگیره، هرچقدر میگفتم نکن، فایده ای نداشت. شب اول صدای گرومپ گرومپ پریدنش نگذاشت بخوابیم. شب دوم دو تا بالشت جلوی در گذاشتم که از پریدنش همسایه های طبقه پایین اذیت نشن، ما هم درب اتاق خواب رو بستیم. بعدش بدتر شد، شب های بعد  یادگرفته بود می‌پرید روی میز توالت و از اونجا می‌رفت بالای کمد. جایی که کنارش سیم دیوارکوب بود که وصل نکرده بودیم. بعد هی سیم رو می‌کشید و دندون میزد. منم از ترس این‌که الان برق میگیردش می‌پریدم روی تخت و با هزار زحمت میکشیدمش پایین. بعد میبردمش بیرون اتاق و در اتاق رو می‌بستم. میومد پشت در اتاق و میومیو می‌کرد اونقدر که خسته می‌شدیم و در اتاق را باز میکردیم. بعد همینکه خوابمون می‌برد دوباره می‌پرید بالای کمد و ....

دیروز عصر رفتیم بیرون تا یه دیوارکوب بخریم. از قیمت‌ها نگم براتون. یه چیز خیلی معمولی به همکلاسی نشون دادم، گفت مشابه این رو خونه داریم. گفتم پس بریم همونو وصل کن تا سر فرصت چیزی که می‌خواهیم رو پیدا کنیم. این شد که برگشتیم خونه و یکساعت مشغول نصب دیوارکوب بودیم. 

قشنگ و سیاه هم ‌نشسته بودند کنارمون و با دقت نگاهمون میکردند که یه وقت اشتباه نکنیم. 

در نهایت سیاه دیشب دوبار اومد بالای کمد.  از اونجایی که  هی به در بسته می‌خورد شروع می‌کرد به غر زدن.