واگویه

روزهای بعد از این

واگویه

روزهای بعد از این

سیاهِ جان

دیروز که رسیدم خونه قشنگ و سیاه مثل همیشه اومدند دم در استقبال.

منم مثل همیشه شروع کردم به قربون صدقه رفتن و سلام و علیک  و نوازش کردن پسرا.

تا اینکه چشمتون روز بد نبینه، نگاهم افتاد به میز تلویزیونی که تلویزیون روش نبود و افتاده بود زمین، جلوی میز.

یه لحظه کپ کردم.  نگاه کردم ببینم خرده شیشه ها کجاست. خرده شیشه ای رو ندیدم. 

با عصبانیت گفتم: کار کدوم یکی از شماست؟ قشنگ نگاهی به سیاه انداخت و دماغش رو گرفت بالا و رفت. سیاه انگار نه انگار چیزی فهمیده باشه مثل کلاه قرمزی سرگرم خُل بازیهاش بود. 

تلویزیون رو به سختی بلند کردم و سرجاش گذاشتم و بررسیش کردم. درظاهر چیزیش نشده بود. روشنش کردم و همه چیز اوکی بود. بعد دیدم کابل اچ تی ام آی که از رسیور به پشت تلویزیون وصل بود کنده شده و سیم هاش زده بیربون. از ظاهرش معلوم بود وزن تلویزیون روی اون بوده و از سقوط ناگهانی و پرشتاب تلویزیون جلوگیری کرده اما در نهایت سیم ها از داخل سوکت کنده شده بودند. 

بعد از سر پا کردن تلویزیون و توبیخ کردن پسرها و تعویض لباس، اومدم نشستم روی مبل جلو تلویزیون که دیدم سیاه دوباره رفته روی میز تلویزیون و آویزون تلویزیون شده تا دستش به تابلویی که بالای تلویزیون  روی دیوار نصب بود برسه و تکونش بده. کلی دعواش کردم و تا اومدن همکلاسی حواسم به فضول خان بود که دوباره خرابکاری نکنه. همکلاسی که اومد و ماجرا رو شنید رو به پسرها کرد و گفت از شام و تشویقی خبری نیست. خنده ام گرفته بود. سیاه که انگار نه انگار.

به همکلاسی گفتم قشنگ چه گناهی کرده؟ بچه ام نزدیک چهارساله پیش ماست تا حالا هیچ خرابکاری نکرده. 

همکلاسی تابلو رو از روی دیوار کند بلکه پسرک دیگه نره سراغ تلویزیون.

امروز با سلام و صلوات اومدیم سر کار. 

دیشب به همکلاسی میگم از بس پشت سر پسرهای زهرا غر زدی که خونه خراب کن هستند(چون تا حالا دوبار تلویزیونشون رو شکستند)، خدا یکی بهت داد تا بفهمی بیچاره ها چی میکشند.

****

خدایا شکرت که با وجود اینهمه سختی و تنگناهای اقتصادی بازم اونقدر به مال دنیا بی اعتنا شدم که با دیدن تلویزیون روی زمین ، سکته نکردم.

****

دو روز در هفته برق کارخونه قطعه، یه روز بندر و گمرک ترکیده و  و دو هفته مواد نرسیده، چند روزه کامیون داران اعتصاب کردند و بارها ارسال نمیشه، از پس فردا احتمالا آب هم جیره بندی میشه، خدا به دادمون برسه که تا چند وقت دیگه همه چیز چندبرابر گرون میشه و  تا یکی دو سال دیگه اگر اوضاع همینجوری پیش بره کم کم باید سگ و گربه و سوسک و ملخ بخوریم.

و اما بزغاله....

خوب از اونجایی که کودکی من بین تهران و شمال گذشته، اکثر خاطراتم هم یه ربطی به شمال داره.

عشق  من به بزغاله ها هم مربوط میشه به سفرهای ماهانه ما به گیلان و از اونجایی که باید از جاده قدیم قزوین به رشت برای عبور استفاده میکردیم (اتوبان نبود اون وقتا)، از کوهین و شیرین سو و لوشان عبور میکردیم و توی این مسیر پر بود از گله های گوسفند و بز که روی تپه ها و کوه ها  در حال چرا بودند و گاها همراه چوپان و سگ های گله کنار جاده میومدند.  برای من و برادرم تماشای این گله ها از نزدیک ، بزرگترین تفریح مسیر بود. و بین اون گله ها بزغاله ها و بره های کوچولوی تازه دنیا اومده یه چیز دیگه بودند.

یه بار توی مسیر کنار گله، بابا ماشین رو نگه داشت تا قیمت گوسفند زنده رو بپرسه. منم سرگرم بازی و نوازش یه بزغاله سیاه و سفید بانمک شدم.

وقتی کار بابا تموم شد ازش خواستم اون بزغاله رو برام بخره تا با خودمون ببریم تهران. بابا با چوپان صحبتی کرد و بعد رفت سراغ مادر.  مامان صدام زد و گفت ببین دخترم این بزغاله بو میده، نگهداریش توی خونه سخته. گفتم توی بالکن نگهش می دارم. گفت باشه ولی اون زود بزرگ میشه، وقتی بزرگ بشه دیگه نمیشه توی بالکن نگهش داریم. اونوقت چه میکنی؟ .... وقتی دید من سکوت کردم و دارم دنبال راه حل میگردم، گفت: اونوقت مجبور میشیم سرش رو ببریم  باهاش غذا بپزیم و بخوریمش. من با ناراحتی گفتم: نه هرگز. گفت پس بذار همینجا کنار خانواده اش باشه و از زندگیش لذت ببره.

و من که هرگز راضی نبودم که بزغاله ی خوشگل خورده بشه و فکر میکردم اگر توی گله بمونه حتما زنده میمونه، با بغض بزغاله رو بغل کردم و ازش خداحافظی کردم . مامان که ناراحتی منو دید گفت وقتی برگردیم تهران برات جوجه میخرم. گفتم جوجه زردا  زود میمیرند. گفت چون دختر خوبی هستی برات جوجه محلی میخرم که نمی میرند.

وقتی از سفر برگشتیم دو تا جوجه محلی برامون خریدند که بزرگ  شدند و مدتها توی بالکن، لونه داشتند و نهایتا هم فرستاده شدند شمال خونه ی مادربزرگ و بالاخره یه روزی هم سر شون بریده شد  و خوراک فسنجون گشتند.

اینطوری بود که من تصمیم گرفتم اگر قراره حیوون خونگی داشته باشم، حیوونی باشه که قابل خوردن نباشه. چیه هرچی رو نمیشه نگه داشت میخورنش. خوبه  توی چین دنیا نیومدم.

خدایا سپاسگزارم از لحظه لحظه ای که به من فرصت زندگی دادی.