واگویه

روزهای بعد از این

واگویه

روزهای بعد از این

آخر هفته ای طولانی (قسمت اول)

از سه شنبه شب بعد از جلسه یوگا، پهلوی راست و شکمم به شدت درد گرفت. انگار روده هام رو به هم گره زده بودند. کیسه آب گرم و خوردن دم نوش کمی بهترم کرد. صبح چهارشنبه با درد بیدار شدم. سریع لباس پوشیدم تا همکلاسی منو برسونه سر کار.

وقتی رسیدیم شرکت همکلاسی ماشین رو توی کوچه پشت در ساختمون نگه داشت. شرکت توی یه کوچه ی بن بست و در یک ساختمون ویلایی سه طبقه در طبقه آخر واقع شده انتهای کوچه هم رودخونه تجریشه. همکلاسی همیشه تا ساعت هفت میمونه، بعد من میرم داخل حیاط(کلید در حیاط رو دارم) و همکلاسی میره تا برسه سر کار خودش. منم منتظر میمونم تا سرایدار بیاد که اکثرا نیم ساعتی طول میشه. حیاط هم دیوار سنگی نداره، یه نرده فلزی که داخل حیاط کاملا معلومه.

بهار و تابستون مشکلی ندارم ولی پاییز و زمستون واقعا سخته. یخ میزنم. 

محل کارم الهیه است. خونه ما سمت غرب. محل کار کلا انگار هشت تا ده درجه دماش پایین تره. صبح ها که میرسم شرکت، از سرما  میلرزم. توی کوچه هیچ آفتابی نیست. فقط درخت و صدای آب و وزش باد.....

چهارشنبه صبح ساعت یک ربع به هفت رسیدیم و توی ماشین نشسته بودیم که صاحب ملک که طبقه اول میشینه و  یه پیرمرد هفتاد و هفت ساله ی خاصیه که خیلی سخت با کسی ارتباط میگیره، اومد توی حیاط و درب حیاط رو باز کرد و به ما نگاهی کرد و گفت : با کی کار دارید؟ ( احتمالا فکر کرده بود ما از اونایی هستیم که میان ته کوچه برا ی خلاف). بهش گفتم که از کارمندای شرکتم ، از ماشین پیاده شدیم و با نام خانوادگی خطابش کردم  و چند تا نشونی دادم که مطمئن بشه.

رو به من گفت تو قدت چقدر بلنده، از من بلندتری؟ من جوون بودم صد و هفتاد و شش بودم. الان پیر شدم کوتاه شدم. بعد گفت چرا من قبلا ندیدمت؟ من خانم های خوشگل یادم نمیرن. اما تو رو یادم نیست. بعد خطاب به همکلاسی گفت: خانمت خیلی خوشگله ها، شانس داشتی.

استرس داشتم که همکلاسی واکنش بدی نشون بده اما خداروشکر چیزی نگفت. آقای مالک اصرار کرد بریم توی خونه و به ما قهوه بده. به هزار ترفند از رفتن به خونه اش سرباززدیم. حدود چهل و پنج دقیقه با ما حرف زد. وسط حرفاش هم  هی میگفت خانم خوشگله. رو به  من گفت مدیر مالیتون چه بداخلاقه، به زور سلام میکنه..... همکلاسی خندید و گفت مدیر مالی ها همه همینجورند.

از خاطرات جوونیش گفت و دوران خوشی که دیگه فقط یاد و خاطره اش مونده. پرسید که بچه دارید یا نه؟ من گفتم یه دختر داریم و بعد با دیدن یکی از گربه هاش حرف رو به گربه ها کشوندم و وقتی دید اسم گربه هاشو بلدم خوشش اومد و بیشتر گرم گرفت. دست آخر گفت شوهرتم خوشگله ها. خوب به هم میاین. خداروشکر سرایدار به موقع رسید و ما خداحافظی کردیم و همکلاسی با کلی تاخیر رفت.

نمیدونم ایستادن توی سرما باعث شد حالم بد بشه یا استرس اینکه ممکنه همکلاسی عصبانی بشه و حرفی به پیرمرد بزنه، در هر حال وقتی اومدیم توی شرکت و نشستم پشت میز کار، چنان شکم دردی گرفتم که نگو و نپرس. 

مدیر عامل که اومد بهش گفتم اگر اجازه بدید من کارهام تموم شد برم خونه. گفت خواهش میکنم. ولی گویا دیگه حوصله دیدن ریخت ما رو نداریا...

نیم ساعت بعد داشتم توی راهرو راه میرفتم و از درد چشمام اشکی شده بود که منو دید و برد توی اتاق و گفت چی شده ؟ مشکل فیزیکیه یا روحی؟ بهش گفتم فیزیکی و کمی براش توضیح دادم. بعد برای تغییر جو صحبت ها ، ماجرای صبح رو تعریف کردم. پرسید همکلاسی ناراحت نشد؟ گفتم نه. گفت البته آدم منظورداری نیست. مدلش اینجوریه. بعد پرسید تو ساعت چند میرسی مگه؟ گفتم یه ربع به هفت. گفت چرا کلید نمیگیری که بیای داخل. فکر کنم خودت نخواسته بودی. گفتم بله. حوصله دردسرها و داستانهاش رو ندارم. همین الان یه روز  در هفته دورکاری که مجوز دادید کلی حرف و حدیث ایجاد کرده. گفت چه حرفی؟ یهو بغض کردم. نمیدونم از درد بود یا از ناراحتی و حرف هایی که شنیده بود و چیزهایی که  توی گلوم خفه شده بود. براش حرف زدم و همینجور هم اشک ریختم. گفت چرا به حرفای دیگران اهمیت میدی؟ ببین نه فلانی مهمه نه اونیکی و نه حتی من. اینقدر زندگی رو سخت نگیر. بی خیال باش و .......

حرفاش آب روی آتیش بود. حالم خیلی بهتر شد. با وجود ضعف و بی جوونی تا پایان ساعت اداری موندم و کارهامو انجام دادم. ولی وقتی رسیدم خونه افتادم روی تخت و بیهوش شدم!

ادامه دارد....


کلافگی پاییزی با چاشنی تصویر آشنا

سلام.

چند وقته کلافه ام. کلا نمیدونم  دچار افسردگی فصلی شدم، از زندگی خسته ام ، محیط کارم آزاردهنده است یا از این پا در هوا بودن خسته شدم. دوست دارم ساعت ها خونه باشم و خودم رو با کارِ خونه و سرگر می های شخصیم مشغول کنم. فکر کنم افسرده شدم. دلم طبیعت میخواد، یه مزرعه پر از حیوانات اهلی، یه دشت بزرگ پر از شقایق و یه رودخونه خروشان با آب زلال.

****

هفته قبل با همکلاسی رفتیم نیایش مال. طبقه منفی یک من پیاده شدم تا برم داخل بازارچه سنتی و همکلاسی رفت تا ماشین رو پارک کنه. داشتم اون وسطا میچرخیدم که دو تا دختر بهم نزیک شدند و آروم گفتند خانم ببخشید! گفتم جانم؟ یکیشون گفت شما نوار بهداشتی همراهتون هست؟ من که همیشه همه چیز همراهم هست گفتم بله، میخواین بریم سرویس بهداشتی تا بهتون بدمش؟ گفتند: نه ممنون. همینجا مشکلی نیست. من هم یه پد بهداشتی دادم بهشون. بعد خودم رفتم سرویس بهداشتی و موقع بیرون اومدن دخترارو دیدم که با دیدن من لبخند زدند.

همکلاسی اومد و با هم رفتیم طبقه اول.  حین گشتن ناگهان یه خانمی اومد سمتمون و گفت ببخشید؟! برگشتم سمتش و گفتم جانم؟ شروع کرد به صحبت در مورد یه لکه بر  نانو  که داشت میفروخت! قیمتش رو پرسیدم. معقول بود. درحالیکه همکلاسی داشت باهاش بحث میکرد که این چرا علامت فلان و بهمان نداره و چرا آدرس کارخونه روش نیست و .... من یه بطری ازش خریدم و همکلاسی رو کشیدم کنار و گفتم: این طفلک فروشنده است. برای اینکه خرج خودش رو در بیاره از صبح با یه ساک سنگین داره اینجا میچرخه. من فقط برای اینکه بهش انگیزه و امید بدم ازش خرید کردم. تو چرا اینقدر با طرف بحث میکنی؟ گفت میخواستم یاد بگیره که ازش سوءاستفاده نکنند. گفتن: بی خیال!

اومدیم طبقه ی پایین و منتظر نشسته بودیم که سفارش غذامون آماده بشه که یه خانم دیگه به ما نزدیک شد و گفت ببخشید میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ گفتیم بفرمایید؟ شروع کرد به صحبت در مورد همون پاک کننده نانو. بهش گفتم همین الان طبقه بالا از یکی از همکارانتون خریدیم. بعد هم بطری رو نشونش دادم و او هم تشکر کرد و رفت. به همکلاسی گفتم: چیزی روی پیشونی من نوشته که بین این همه آدم همه میان سراغ من؟ همکلاسی گفت : تقصیر اون قیافه ی مثبتته!

گفتم: خودت هم دست کمی از من نداری. توی خیابون هر کی دنبال آدرس میگرده میاد سراغ تو!

گفت: پس تقصیر قیافه هر دومونه!

*****

بحث پخت نان همچنان ادامه داره و من یک روز درمیون دارم خمیر آماده میکنم. از وقتی نان خمیر ترش میخورم بقیه نون ها از چشمم افتاده اند.

*****

خدایا باز پاییز شد و فصل انار و خرمالو و ازگیل. لحظه شماری میکنم برای هر کدومشون. سپاسگزارم که دوباره چشمم به جمالشون روشن و کامم به طعمشون شیرین میشه.  

و هر روز فراری تر از انسانها نسبت به روز قبل

صفحه یادداشت جدید وبلاگ رو باز کردم که یه چیزی که از دیشب توی مغزم تاب میخورد رو بنویسم، اما همه چیز با شنیدن نظرات همکاران از ذهنم پرید.

سعید دانشجوی دکتراست و دیروز برای اولین بار سر کلاس درس این ترمش حاضر شده بود و گفت که هیچ کدوم از همکلاسی هاش  که همگی کارمندای دولت هستند، نیومده بودند. من گفتم : ناسلامتی شما دانشجوی دکترا هستید باید از لحظه لحظه ای که استاد وقتش رو در اختیار شما قرار میده استفاده کنید نه اینکه مثل دانشجوهای لیسانس از کلاس فرار کنید. 

آروشا گفت: من بودم تا آبان کلاس نمیرفتم. گفتم چرا؟ گفت این استادا که چیزی ندارند به آدم یاد بدن. بهتره خود آدم بره کتابا رو بخونه!  گفتم : دکتر شدن که فقط کتاب خوندن نیست، تحلیل کردن، بحث کردن، کنکاش کردن، از تجربه دیگران استفاده کردن و .....

بحث بین بچه ها بالا گرفت. جوون ترها معتقد بودند باید هرچه زودتر به پول رسید و برای این منظور گرفتن مدرک بدون پشتوانه علمی هم یه راه حل قابل استفاده است.

آروشا میگفت: الان جامعه دیگه همینه، همه چیز خراب شده، همه دنبال پول هستند، استادا بی سوادند و نیازی نیست آدم وقتش رو توی کلاس درس  هدر بده.

نمی دونم چی بگم، احساس میکنم برای دنیایی دیگه هستم. افکارم با بقیه فرق میکنه و نه من میتونم بقیه رو درک کنم و نه دیگران میفهمند منظور من چیه.

****

دیروز دوتا جوون اومده بودند برای نصب شوفاژها. با اینکه همکلاسی چندمرتبه تائید کرده بود که پیچ رابط خاصی  رو بخرند و با خودشون بیارند اما یادشون رفته بود. همکلاسی که رفت برای خرید پیچ، یکی از جوون ها رو به من گفت : خانم لطفا اون مبل رو جا به جا کنید تا من دیوار  رو سوراخ کنم. نگاهی به مبل ال سنگین انداختم و گفتم صبر کنید تا همسرم بیاد.

تعجب کردم از اینکه اونقدر تعریف مردونگی در نسل جدید تغییر کرده که به خودشون اجازه میدن با وجود داشتن بازوهایی که به برکت پودر پروتئین و وزنه چندبرابر اندازه واقعی هستند، بایستند و به یه خانم بگویند تو مبل رو جابه جا کن. بعد زمان های دیگه که در جامعه میگن زن و مرد باید با هم برابر باشند مسخره میکنند و خودشون رو جنس برتر می نامند و از حقوق یک طرفه خودشون دفاع میکنند. حداقل مردهای قدیمی اگر حاضر نبودند در یکسری حقوق قانونی با خانم ها برابر باشند، در عوض یکسری چیزها از جمله تامین مالی خانواده و انجام کارهای سنگین  و به دوش کشیدن استرس های جامعه و... رو وظیفه خودشون میدونستند و از همسرشون در این زمینه ها توقعی نداشتند ...... بگذریم این بحث خیلی مفصله و بیشتر از بحث زن و مرد بودن به نظر من به انسانیت و شعور ربط داره که اینها هم در این دوره، گویا تعریفشون  تغییر کرده.

دیروز همکاری که به توهین و تمسخر خانم ها سابقه داره و از هر فرصتی برای تخریب شخصیت به قول خودش زن ها بهره میبره و به نظرش ازدواج کردن همون زن گرفتنه که بی خودترین کار دنیاست (در حالی که خودش زن و دو تا بچه داره) با حالتی تحقیرآمیز و با اشاره به یک گالن گفت: هر کی بتونه این بیست لیتری رو بلند کنه!!! الان خانم ها میگن معلومه که ما هم میتونیم. بعد با پوزخند منو نگاه کرد. توی دلم گفتم دیگه بیست ساله نیستم که  جوگیر بشم و وارد بازی کثیفت بشم. گفتم: من که چنین ادعایی ندارم. ناسلامتی ما ضعیفه هستیم. چه توقعاتی داری.

گفت: خاااانمممم کی همچی حرفی زده؟ بی جا کرده همچی غلطی کرده!!!!!  این بار من پوزخند زدم......

****

دوستان خونه دار توصیه میکنم پختن نان رو تجربه کنید. اول با خمیر مایه خشک شروع کنید و بعد برید سراغ نان خمیر ترش.

کسانی هم که میخوان توی خونه نون بپزند به هیچ وجه از آرد نول بسته بندی توی سوپرمارکت ها استفاده نکنید. حتما از آرد های مخصوص نانوایی استفاده کنید. سایت نان صدف انواع آرد رو در اختیارتون قرار میده. از سایت امیران هم میتونید آردهای خوبی تهیه کنید.

برای نان خمیر ترش، آرد سه ستاره گنبد و آرد ویژه مخصوص امیران  که هر دو پروتئین بالایی دارند خیلی خوبند. اگر آرد معمولی استفاده کنید، نتیجه باعث میشه دلزده بشید.

****

خدایا شکرت که من و همکلاسی زبون هم رو میفهمیم.خدایا سپاسگزارم که صبرم رو زیاد کردی.

واقعیت و خیال

سلام.

دو روزه بابت به قول خودم سرماخوردگی و به قول دکتر آنفولانزا توی خونه هستم. از چهارشنبه درگیر شدم. اینکه میگم به قول خودم سرماخوردگی، چون به شدت آبریزش بینی داشتم و بدن درد هم نداشتم. فقط سردرد. 

متاسفانه از بعد از کرونا هر بار که سرما میخورم به ریه ها هم میزنه و سرفه و تنگی نفس  هم پیدا میکنم. بگذریم.

*****

نظر شخصی من همیشه این بوده که وقتی خداوند ارسال پیامبرانش رو برای هدایت آدمیزاد متوقف کرد، یعنی  اینکه ذهن بشر اون اندازه رشد کرده که دیگه خودش خوب و بد رو باید بفهمه و نیاز به راهنما نداره.

حالا با خوندن فرضیه های جدید که از بازخوانی نسخ باستانی و دیواری سومری ها منتج شده و میگه هفت پادشاه آسمانی در بیش از دویست هزار سال از خارج از منظومه شمسی رهبری زمین رو برعهده داشتند و اینکه احتمالا داستان رانده شدن انسان از بهشت یه جورایی مربوط به همین فرضیه است و یه چیز جدیدتر هم اینکه یک جرم بین ستاره ای از ناکجا آباد وارد منظومه شمسی شده که نه حرکتش و نه ظاهرش با دانسته های دانشمندان نمیخونه، کل افکار و ایده ها و نظرات من  رو هم دستخوش تغییر کرده.

تا دیروز حرص میخوردم که چرا یک مرد باید از گربه ای که کاری به کارش نداره بترسه، چرا یک زن بالغ در شرایط فعلی باید بخواد خونه اش رو بفروشه چون خاطره فوت همسرش اذیتش میکنه و سعی نمیکنه با واقعیت مواجه بشه، چرا یه آدم تحصیلکرده رفتارش شبیه یه بچه است و ....

با خودم میگفتم چرا آدم ها قبل از اینکه به بلوغ فکری و اجتماعی برسند ازدواج میکنند؟ چرا بعضی ها دوست دارند همه چیز رو خودشون امتحان کنند و از تجربه ی دیگران استفاده نمیکنند؟! 

چرا افراد به ظاهر اعتماد میکنند ؟ چرا برای بدبختی دیگران دل میسوزونند اما شادی و خوشبختی بقیه براشون باعث حسادته؟! و ...

اما الان دیگه به خیلی از این چراها فکر نمیکنم . شاید اصلا تمام آموخته های ما اشتباه باشه. شاید اصلا ما یکسری موش آزمایشگاهی برای یک عده موجود دیگه هستیم.

یه فیلمی هم توی اینستاگرام دیدم که یه مرد خارجی ادعا میکنه از آینده اومده و در ده سال بعد زمین توسط فضایی ها تسخیر شده و نسل بشر در حال انقراضه، طرف هم اومده که ما رو نجات بده.

****

واقعا مرز بین خیال، واقعیت و دروغ خیلی باریکه.....

خدایا شکرت که از همینی که هستیم راضی هستیم. اینکه چسبیدم به پختن نون های مختلف و سعی میکنم اینجوری از زندگی لذت ببرم.

خدمات دولتی

دوشنبه رو مرخصی گرفته بودم که برم دنبال تعویض گواهینامه و شناسنامه. 

از اونجایی که پلیس بعلاوه ده سر راهمون بود اول رفتیم برا گواهینامه. رفتن همانا و گیر افتادن همان. اونقدر شلوغ بود و اونقدر کار کردنشون روی اعصاب بود که نگو و نپرس. هرچی به همکلاسی گفتم بیا بریم یه شعبه دیگه قبول نکرد گفت همه جا همینه.

یه ساختمون سه طبقه بود که طبقه اول کار عکاسی و گرفتن مدارک رو انجام میداد. طبقه دوم مربوط به عدم سوء پیشینه و اعتیاد و این چیزا بود. طبقه سوم هم پزشک معتمد کار معاینه چشم رو انجام میداد.

از اونجایی که فردی که کار تمدید گواهینامه رو انجام میداد  مسئول نظام وظیفه هم بود و یه عالمه دانشجو جهت تحویل مدارک دانشجو بودنشون مراجعه کرده بودند ، چندین ساعت معطل شدیم. وقتی سراغ سرویس بهداشتی رو گرفتم دیدم درب سرویس رو قفل کردند و کلید دست پرسنله و مراجعین اجازه استفاده از سرویس رو ندارند. رفتم طبقه بالا. اونجا هم همین وضعیت رو داشت و گفتند در، قفله. رفتم مطب دکتر و با خودم گفتم دکتر دیگه باید مطبش سرویس بهداشتی داشته باشه.

سرویس داشت. اما درش قفل بود. به دکتر گفتم میتونم از سرویس بهداشتی مطب استفاده کنم. (یه دکتر پیری بود که گفتم این حداقل انسانه و درک میکنه). با اخم گفت: نخیر!

برگشتم طبقه اول. نوبتم شد و مدارکم رو تحویل گرفت. رفتم برای عکسو خانم هی میگفت موهاتو کامل بپوشون ریشه ی مو معلوم نشه. غبغبت پیدا نباشه. حالا خودش؟ لاک و رژ قرمز و مژه های دومتری با چادر. عصبانی بودم. عصبانی تر شدم. رفتم برا معاینه چشم. هر کس میومد میپرسید: نفر آخر کیه؟ چرا اینجا منشی ندارند؟

گفتم: حیف نیست به یکی نون بدهند؟ همه خندیدند. 

همه میخندیم. همه میخندیم و میخندیم و در درون گریه میکنیم..مالیات میدیم و انتظار و توقع اینو داریم که به عنوان یه انسان بهمون احترام گذاشته بشه. اما....

****

وقتی برای تعویض شناسنامه رفتیم گفتند فقط قبل از ساعت ده صبح!

نمیدونم همه جا اینجوریه یا شانس ما بود!

خدایا این دستی که دور دهنم هست کی برداشته میشه تا بتونم راحت فریاد بزنم.....

****

دلم میخواد بنویسم. اما چطور؟ از چی؟ با کدوم حس و حال خوب؟

****

و من همچنان سپاسگزارم، بابت زنده بودن.