دفعه دوم که رفته بودم پیش روانپزشکم، آدرس رو روی نقشه ی اسنپ اشتباه زدم و سه تا چهار راه اونور تر پیاده شدم و پیاده راه افتادم سمت مطب، به مطب که رسیدم، از خستگی میلنگیدم. دیدم جلوی ساختمان پارچه زدند که این در بسته است و باید از درب پشتی که توی کوچه ی پشتیه وارد بشید. آه از نهادم بلند شد. به سختی خودم رو رسوندم به مطب و خدارو شکر یک صندلی خالی بود و نشستم. یک خانم جوان سیاه پوش همراه با یک خانم مسن سیاه پوش و یک آقا روبه روی من نشسته بودند.
خانم جوان عصایی دستش بود و زیر لب با مادرش حرف میزد و اشک می ریخت.
از بین حرفاش شنیدم که گفت: میگفتند زمان بگذره حالت بهتر میشه، داغش سرد میشه پس چرا تحملش روز به روز سخت تر میشه؟
با خانم کناریم شروع کردند به صحبت کردن. گفت: من ام اس دارم. بهش گفتم :منم ام اس دارم. گفت: تو مشکل راه رفتن نداری؟ گفتم: اتفاقا جدیدا خیلی مشکل دارم. زیاد که راه میرم تلو تلو میخورم و پای راستم خودش رو میندازه و دیگه روش کنترل ندارم. گفت : من خیلی خوب بودم. اما هر وقت ناراحت میشم حالم بدتر میشه.
گفتم: باید سعی کنی به بیماریت فکر نکنی. ازم پرسید دکترم کیه و چه دارویی استفاده میکنم. جوابش رو دادم. گفت منم زیتاکس میزنم. میدونی زیتاکس باعث ایجاد غده در بدن میشه؟ گفتم،نه! گفت: نترسیا! من تومور داشتم توی سرم. جراحی کردم. دکترم گفت، به خاطر زیتاکسه! تو مراقب باش!
گفتم: اینا بیشترش از اعصابه، وقتی زیاد دنیارو سخت بگیری و زیاد بهش فکر کنی اینجوری میشی.
گفت: تا حالا عزیز از دست دادی؟
گفتم: دو بار، پدر و مادر، بعد از فوت مادرم با تزریق واکسن کرونا حمله بهم دست داد و بیماری خاموشم بیدار شد. الان هم میام اینجا دارو میگیرم تا بهم کمک کنه کمتر به غصه های دنیا فکر کنم. چون از بعد از جنگ حس میکردم حالم خوب نیست! ترس از دست دادن عزیزانم دوباره برگشته!
سکوت شد! خانم مسن کنارش که معلوم شد مادرشه اشاره کرد که باهاش حرف بزن! مونده بودم چی بگم که خانم کنار دستیم ازش پرسید: چی شده عزیزم؟ چرا اینقدر بی تابی؟
گفت: بچه ام رو از دست دادم. بعد انگار اونقدر دلش پر بود که اگه حرف نمیزد میترکید ، دلش میخواست حرف بزنه تا شاید سبک بشه، شروع کرد به تعریف داستانش.
گفت: نه سال قبل جدا شدم. بچه ام رو گرفتند و بردند مشهد و اجازه ندادند دیگه ببینمش . هر چند ماه یک بار دزدکی و یواشکی تلفنی حرف میزدیم.
یک سال و نیم بود ازش خبر نداشتم و هرچی زنگ میزدم میگفتند: خوبه! خونه نیست و ....
تا اینکه یه شب اومد به خوابم و گفت: مامان من مردم. اینقدر دنبالم نگرد. فرداش با همسرم (اشاره به مرد کناریش) رفتیم مشهد. اونجا فهمیدم بچه ام یک سال و نیم قبل، خودکشی کرده و مرده و به من نگفتند......
دوباه شروع کرد به اشک ریختن. گفت: بعدش حالم بد شد.ام اسم فعال شد. نمیتونستم حتی راه برم. فلج شدم. با گریه گفت: از وقتی شنیدم بچه ام مرده، اینجوری شدم.
ازش پرسیدم: دختر بود؟ گفت آره. اگه الان بود شونزده ساله بود. خیلی خوشگل بود!(اینو میشد از چهره مادرش هم حدس زد)
گفتم: تو الان گریه و زاری کنی و حال خودت رو بدتر کنی، دخترت زنده میشه؟ نه! مطمئن باش اونم دوست نداره تو رو با این حال ببینه، ظرف عمر هرکسی یه اندازه ای داره، وقتی پر میشه ، زمان رفتنه، هر کس یه جوری، یکی با بیماری، یکی با تصادف، یکی با قتل، یکی خودکشی. من و شما هم معلوم نیست چقدر زنده ایم؟ از نعمت زنده بودن که خدا بهت داده استفاده کن. حتی به جای دخترت هم زندگی کن. بذار روحش به خاطر بی تابی تو در عذاب نباشه.
به فکر فرو رفت. مادرش اشاره کرد که بازم باهاش حرف بزن. همون موقع نوبتشون شد برا ویزیت و رفتند داخل اتاق دکتر !
من؟!
دلم خون!
برای اون بچه ای که سر لجبازی دو تا خانواده پر پر شد!
********
غمش در نهانخانهٔ دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند
به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریهام ناقه در گل نشیند
خلد گر به پا خاری آسان بر آرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند
پی ناقهاش رفتم آهسته ترسم
غباری به دامان محمل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
عجب نیست خندد اگر گل به سروی
که در این چمن پای در گل نشیند
بنازم به بزم محبت که آنجا
گدایی به شاهی مقابل نشیند
طبیب از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل نشیند؟
شکر و سپاس برای قلب های آرام.
********
1 دلار :1400000 ریال
1 ریال: 
*******
پ.ن. وبلاگم بهم ریخته، هم حین تایپ یهو حروف از فارسی میشه انگلیسی، هم تاریخ ها عجیب میشه و نمیتونم درست کنم، هم با درج تصویر مشکل دارم.
گاهی هم یه صفحه ای هنگام نوشتن روی صفحه ام باز میشه که نمیدونم چیه! دسترسی هام هم مشکل داره، کسی میدونه چرا؟