واگویه

روزهای بعد از این

واگویه

روزهای بعد از این

حیوانات خانگی مورد علاقه من

سلام

مونپارناس عزیز یه خاطره ای تعریف کرد که منو برد به بچگی هام.

هنوز مدرسه نمیرفتم و مهدکودکی بودم. از همون وقت ها عاشق حیوانات بودم. توی فیلم ها و کارتون ها همیشه چیزهایی به چشمم میومد که درزندگی واقعی یا اطرافیانمون وجود نداشت.

مثلا یه بار به بابام گفتم اسم منو بنویس کلاس اسکی، دوست دارم اسکی کردن یادبگیرم.

یادمه سوارماشین بابا بودیم، همون پیکان سبز مغز پسته ای. من شش ساله بودم. شاید هم کلاس اولی.  یه ماشین که چوب اسکی  روی باربند ماشین بود از کنارمون رد شد. به بابا گفتم میشه بریم اسکی؟ گفت ما که بلد نیستیم. گفتم: میشه منو  کلاس اسکی ثبت نام کنی؟ بابا و مامان نگاهی به هم انداختند. برادرم گفت: تو باز تخیلاتت گل کرد. 

بابا گفت: تو الان کوچیکی .بزرگ که شدی خودت میتونی بری کلاس اسکی و........

خلاصه که همیشه دنبال چیزهایی بودم که یا خیلی دور از دسترس بود یا جزو دغدغه های طبقه اجتماعی ما نبود.

از اونجایی که تقریبا ماهی یک بار میرفتیم شمال، و بر اساس خاطراتی که براتون تعریف کردم تفریح ما رفتن به ساحل و آبتنی کردن بود، و اونجا همیشه یکی دو نفری بودند  که اسب داشتند و اسب سواری میکردند و اسب اجاره میدادند، یکی دیگه از فانتزی های من داشتن یه کره اسب بود و تقریبا همیشه داشتم در مورد این آرزو صحبت میکردم و همیشه هم به بهانه اینکه کجا نگهش داریم، این درخواست رد میشد.

خلاصه که این درخواست و التماس تقریبا تا وقتی کلاس سوم ابتدایی بودم ادامه داشت. اون سال منی که مدتی بود دل درد های عجیبی داشتم که هیچ دکتری علتش رو نمیتونست پیدا کنه، با خانواده رفته بودیم شمال. ساحل بندرانزلی بودیم. هوا کمی خنک بود و باد ملایمی میوزید. یکسری از این قایق های پدالی که شبیه قو هستند آورده بودند و کنار ساحل اجاره میدادند. بچه ها (برادرم و عموزاده ها) از پدرم خواستند که اونها رو سوار قایق کنه، منم  به پیروی از اونها شروع کردم به خوشحالی کردن و پایکوبی برای سوار شدن به قایق. پدر و مادر نگاهی به هم انداختند و شنیدم که بابا به مامان گفت میره روی آب باد به پهلوهاش میخوره و بدتر میشه. مامان گفت آخه اگه بقیه سوار بشن و اون سوار نشه، غصه میخوره.

بابا فکری کرد و بعد به من گفت دوست داری سوار اسب بشی. من که انگار دنیا رو بهم داده بودند گفتم البته. گفت پس برات یه اسب کرایه میکنم که تو سوار اسب بشی و بعد بچه های دیگه سوار قایق بشن. با خوشحالی گفتم باشه.

توی نوبت موندیم و بعد یه اسب قهوه ای رو اجاره کردند تا من کنار ساحل سوارش بشم . وای که چه حالی بود. روی ابرا بودم. وقتی روی زین نشستم. پدر کنارم ایستاد تا مراقبم باشه و مرد صاحب اسب، افسارش رو به دست گرفت و شروع کرد به حرکت. اسب خیلی آروم راه میرفت . موهای بدنش زبرتر از چیزی بود که فکر میکردم. اما هر قدمی که بر میداشت من انگار روی یک برج در حال سقوط بودم. میرفتم پایین و میومدم بالا. کلی کیف کردم اما در عین حال اون حس لرزان روی اسب بودن و ترس از ارتفاع و دیدن دندون ها و زبون اسب از نزدیک باعث شد دیگه هیچ وقت اصرار به داشتن اسب نداشته باشم.

از بامزگی این اتفاق این بود که در مدتی که ما منتظر کرایه اسب و بعد هم اسب سواری بودیم سرعت وزش باد بیشتر شد و دریا مواج گشت و اون فرد کرایه دهنده قایق ها،  قایق هایش را از آب بیرون آورد و در نتیجه باقی بچه ها دست از پا درازتر  به خونه برگشتند . اون وسط تنها کسی که به کام دل رسید من بودم و البته که پدر و مادرم هم از شر درخواست های من برای داشتن یه کره اسب خلاص شدند.

.

.

.

و البته این داستان با عنوان آرزوی داشتن بزغاله ادامه دارد.....

****

به گذشته که نگاه میکنم غرق خوش و لذت میشم از یادآوری خاطرات خوش قدیم. خدایا سپاسگزارم که خاطرات بد رو از ذهنم دور کردی و فقط لحظات شاد رو به یادم میاری.



تئاتر شهر

سلام سلام. بعد از دو هفته بیماری سخت، سلام.

تمام این دوهفته دعا میکردم پنجشنبه حالم خوب باشه، آخه بعد از مدتها بلیط تئاتر گرفته بودیم اونم توی تئاتر شهر. خدارو شکر که حالم خوب بود و رفتیم.

تقریبا از پانزده روز قبلش بلیط گرفته بودیم. تئاتر موزیکال شاه لیر. به کارگردانی الیکا عبدالرزاقی و بازی خودش، رضا یزدانی، الهام اخوان و .....

من که کلا تخصصی در مورد بازیگری افراد ندارم و نمیتونم نظر بدم که تئاتر خوبی بود یا نه ولی من خیلی لذت بردم. منی که عاشق نور و رنگ و موسیقی  و صدا هستم واقعا لذت بردم.

مخصوصا که بالاخره به آرزوم رسیدم.

نشسته بودیم روی صندلی های سنگی محوطه تئاتر شهر. به همکلاسی گفتم: آخیش. به یکی دیگه از آرزوهام رسیدم. گفت چی: گفتم بالاخره اومدم تئاتر شهر و این ساختمون زیبا رو از نزدیک دیدم تازه قراره برم داخلش و روی صندلی هایی که یه زمانی آدم های خاصی روشون مینشستند، بشینم و به صحنه ای خیره بشم که یه دوره ای بازیگران قدیمی اونجا تئاتر بازی میکردند.

گفت: خوب خداروشکر.

گفتم: یه جای دیگه هم هست که از بچگی آرزومه برم. گفت: کجا؟ گفتم: برج ش.هیاد.

گفت: اونجا رو دیگه باید با رفیقات بری. من عمرا نمیام. بابام هم نتونست منو با خودش ببره.

گفتم: رفیقم کجا بود توی تهران. خوب خودم میرم. بذار یه فرصت مناسب پیدا کنم. بابام تعریف میکرد بازارچه زیرش خیلی به لحاظ معماری قشنگه.خیلی دلم میخواد قبل از مردن اونجا رو هم از نزدیک ببینم.

شونه هاشو بالا انداخت و گفت: خوب برو.

 مثل بچه کوچولوها با بعضی چیزا لج میکنه. 

****

کی میاد بریم برج آزادی؟

سلامی دوباره

ده روز سخت رو پشت سر گذاشتم. سه روز هفته ی قبل نرفتم سرکار. شنبه دوباره حالم بد شد و شب دکتر و سرم. دکتر گفت کرونا گرفتی و باید مراقب باشی و همینکه بهتر میشی شروع نکنی به فعالیت زیاد.

دو روزه دورکاری میکنم. همینکه صبح کله سحر بیدار نمیشم و راه نمیفتم سمت شرکت و بعد از ظهر یکساعت توی راه نمیمونم، خودش کلی برام انرژی ذخیره میکنه.

ندیدن بعضی همکاران هم حال آدمو بهتر میکنه. نمیدونم چرا بعضی از جوون های امروزی نه احترام به بزرگتر رو بلدند و نه حاضرند اشتباهاتشون رو بپذیرند. صد رحمت به بچه های شهرستان. بعضی بچه های تهران بی ادبی رو با صمیمیت اشتباه گرفتند.

دیروز همکلاسی رفت کپلچه رو ثبت نام کنه. گفتند هزینه ثبت نام صد و پنجاه و چهار میلیون تومانه. فکر کنم شهریه دانشگاه آزاد خیلی ارزونتر باشه.حالا خوبه آخرین ساله و امسال دیپلم میگیره.

اردیبهشت داره تموم میشه و امسال هم شمال نرفتم. قسمت نبود دیگه.

باید کمی از خاطرات بچگیم بنویسم. بچگی که دیگه بچه های الان نمیتونند درک درستی ازش داشته باشند.

خدایا شکرت که هنوز نفس میکشم و صدای آواز گنجشک ها روی درختان رو میشنوم.

امیدم را مگیر از من خدایا.....

جمعه بعدازظهر رفتیم کرج مراسم ختم مادر همکار همکلاسی. بعد هم رفتیم بستنی کوزهچی کرج و از بستنی های معروفش خوردیم. 

توی کرج پام کمی شل میزد. فکر کردم از ورزشه و عضلاتم گرفته.

صبح شنبه از خواب بیدار شدم و چشمتون روز بد نبینه، گلودرد و بدن درد وحشتناک داشتم. نرفتم شرکت. تمام روز رو خوابیده بودم و خیس عرق. عصر لرز شدید هم شروع شد. همکلاسی که از سر کار برگشت به زور و لنگ لنگان رفتیم درمونگاه همیشگی. منم همش گریه. هیچ چیزی به اندازه ناتوانی در حرکت حالم رو بد نمیکنه.

دکتر تا منو دید گفت چی شدی؟ همکلاسی براش شرح داد و گفت احتملا بیماری خودش هم عود کرده. دکتر معاینه کرد و گفت خیلی تب داری. احتمالا آنفولانزا گرفتی. کلی آمپول برام نوشت که توی سرم بهم تزریق کردند و چندتا هم داروی خوردنی. 

دیروز خیلی بهتر بودم. امروز اما یه چیزی بین شنبه و یکشنبه هستم. از طرفی نوبت تزریق داروی شش ماه یکبارم هست اما با این ابتلا به آنفولانزا حتما دکتر عقب میندازه.

برام دعا کنید تا زنده هستم بتونم روی پاهام راه برم و خودم کارهامو انجام بدم.

اونقدر پررو هستم که ظهر ورزشم رو با پریجهان انجام دادم. دلم نمیخواد حتی یک روزش رو از دست بدم.

کتاب سقوط هف*تادو**نه رو که قبلا گفته بوم از سایت کتاب های کمیاب به صورت دست دوم خریدم. دیروز به دستم رسید. میخوام دوباره شروع کنم به خوندنش.

خدایا سپاسگزارم که همکلاس رو دارم. که کنارمه و پشتمه و بهم دلگرمی میده.

خدایا سپاسگزارم که امید رو از من نمیگیری و هوامو داری.

ظهر تابستون شمال....

پریشب فیلم absolution رو دیدم.

صحنه های دریا منو برد به دوران بچگی...

  ادامه مطلب ...