-
سلامی دوباره
دوشنبه 22 اردیبهشت 1404 17:14
ده روز سخت رو پشت سر گذاشتم. سه روز هفته ی قبل نرفتم سرکار. شنبه دوباره حالم بد شد و شب دکتر و سرم. دکتر گفت کرونا گرفتی و باید مراقب باشی و همینکه بهتر میشی شروع نکنی به فعالیت زیاد. دو روزه دورکاری میکنم. همینکه صبح کله سحر بیدار نمیشم و راه نمیفتم سمت شرکت و بعد از ظهر یکساعت توی راه نمیمونم، خودش کلی برام انرژی...
-
امیدم را مگیر از من خدایا.....
دوشنبه 15 اردیبهشت 1404 18:28
جمعه بعدازظهر رفتیم کرج مراسم ختم مادر همکار همکلاسی. بعد هم رفتیم بستنی کوزهچی کرج و از بستنی های معروفش خوردیم. توی کرج پام کمی شل میزد. فکر کردم از ورزشه و عضلاتم گرفته. صبح شنبه از خواب بیدار شدم و چشمتون روز بد نبینه، گلودرد و بدن درد وحشتناک داشتم. نرفتم شرکت. تمام روز رو خوابیده بودم و خیس عرق. عصر لرز شدید هم...
-
ظهر تابستون شمال....
جمعه 12 اردیبهشت 1404 06:54
پریشب فیلم absolution رو دیدم. صحنه های دریا منو برد به دوران بچگی... چهار پنج ساله بودم. تابستونا میرفتیم شمال. صبحِ بعضی روزها پدر و مادر، من و برادر و بچه های عمو رو که همگی زیر نه سال بودیم( بین چهار تا هشت سال) میبردند دریا برای آب بازی و شنا. مادر زنبیل حصیری رو برمیداشت و به کمک زنعمو لباس و حوله برای ماها...
-
از ماست که بر ماست...
دوشنبه 8 اردیبهشت 1404 07:59
سهوی؟ عمدی؟ خرابکاری؟ نقشه ی جنگی؟ اشتباه انسانی؟ رعایت نکردن مقررات ایمنی؟ چه فرقی میکنه برای اونی که زندگیش در یک لحظه به فنا رفته! یا مرده، یا در حال مرگه، یا عزیزش رو از دست داده، یا قطع عضو شده، یا کار و سرمایه اش نابود شده، یا در شرف ابتلا به انواع بیماری های ناشی از استنشاق گازهای شیمیاییه! بگم تسلیت؟ تسلیت...
-
من و تمام این لحظه ها
جمعه 5 اردیبهشت 1404 19:48
بعد از اون واکسن کرونا و اون حمله ی بیماری، دیگه هیچوقت اون آدم قبلی نشدم. قدرت حرکتم روز به روز کمتر میشه، با ورزش و دارو خودم رو سرپا نگه میدارم ولی اتفاقات اطراف و استرس ها آروم آروم توانم رو کم میکنه. کپلچه آلرژیش عود کرده و همکلاسی بردتش دکتر، از اونجا زنگ زدند که زیر سرمه و حرفای دکتر رو گفتند. علاوه بر عود...
-
جمعه نوشت.
جمعه 29 فروردین 1404 18:00
به طور اتفاقی یه قسمت از سریال آبان رو دیدم، همون که ثابت به آبان گوشواره میده، بعد یه لنگه رو آبان میندازه گوشش و اونیکی رو میگه خودت بنداز گوشم. جالب اینکه تمام این مدت یه شال روی سر آبان بود. انگار داشتم یه فیلم کمدی تخیلی میدیم که ملقمه ای از سریال های ترکی، داستانهای فهیمه رحیمی و فیلمنامه های آبکی و پولکی که...
-
چند روز خوب< عجیب،بد....
دوشنبه 25 فروردین 1404 07:53
جمعه عصر با همکلاسی رفتیم خیابان نوفل لوشاتو به تماشای تئاتر مهمونی شام. این تئاتر رو دوست داشتم. انگار داشتم یکی از کتاب های مورد علاقه ام رو میخوندم. شنبه رفتم شرکت نمیدونم چرا حال روحم خوب نبود.از شب قبل برخلاف معمول یه دستبند طلای ظریف توی دستم بود. با وجود تمام سختی روز، بارون و آسمون ابری و صدای رعد و برق، حالم...
-
و چنین گفت رافی خوش سخن (آیکون خنده)
چهارشنبه 20 فروردین 1404 08:56
آدم ها از نظر من به لحاظ توانایی هاشون به دو گروه تقسیم میشوند. گروه اول : فرمانده و مدیرند. گروه دوم: سرباز و مامور گروه اول همیشه کلی نگرتر از گروه دوم هستند. آینده نگرتر هستند. هدف کلی براشون مهمتره. اینا بلدند که یک گروه رو به مقصد برسونند. بلدند که برنامه ریزی کنند بلدند که در موقعیت های بحرانی بر ترس هعاشون غلبه...
-
زندگی با طعم استرس و گربه
سهشنبه 19 فروردین 1404 14:10
آخ که چقدر خسته ام. یک هفته است درست و درمون نخوابیدم. سر شب خوابم میاد ولی وقتی میرم توی رختخواب خوابم نمیبره، اگر هم خوابم بره هر نیم ساعت بیدار میشم. توی خواب هم همش ذهنم درگیره، واقعا نمیدونم چرا. **** دیروز یکی از همکارها میگفت: من اون آدم دو سال قبل نیستم. بهش گفتم: نباید هم همون آدم باشی، هر سال سیصد و شصت پنج...
-
تعطیلات عید خود را چگونه گذراندید
پنجشنبه 14 فروردین 1404 13:39
سلام و صد سلام. سیزده روز عید تموم شد و من و همکلاسی جز بیماری و بیمارداری چیزی از این عید نفهمیدیم. هفته ی اول که من داغون بودم و رختخوابی، اون پرستار من بود. نه جایی رفتیم و نه کسی اومد خونه ما. هفته ی دوم درد های سنگ کلیه همکلاسی، ما رو برد هی بیمارستان و اسکن و آمپول و ..... من شدم پرستارش. تازه از دیروز سنگش داره...
-
و اینک سال نو
یکشنبه 3 فروردین 1404 11:07
سلام و سال نو مبارک. بیست و نه اسفند رفته بودیم بهشت زهرا، بعدش خودم رو با کار خونه خفه کردم. بعد از سال تحویل رفتیم پیش مادرشوهر و بعد هم توی اون بارون شر شر رفتیم خونه ی پدر خدابیامرزشون و اینجوری شد که شب افتادم. روز اول عید که کپلچه پیشمون بود کمی خودم رو جمع و جور کردم و با خوددرمانی سر پا موندم. اما دیروز صبح...
-
نرم نرمک میرسد اینک بهار
دوشنبه 27 اسفند 1403 11:02
هوا اونقدر بهاریه که حتی دود و آلودگی هم نمیتونه حال خوب آدم رو کثیف کنه. امروز آخرین روزیه که اومدم سر کار. فردا رو مرخصی گرفتم. توی خونه انگار بمب منفجر شده. هنوز کارهای خونه تکونی تموم نشده، پنجره آشپزخونه رو قراره عوض کنیم و امروز میخوان بیان برا نصب. تازه بعدش میخوام شیشه ها رو تمیز کنم و البته خونه رو. **** سخته...
-
زنده ها و مرده ها
یکشنبه 26 اسفند 1403 11:44
تفاوت ما آدم هایی که هنوز زنده هستیم با اونهایی که تصمیم میگیرند خودشون به زندگیشون خاتمه بدهند، میدونید چیه؟ فقط امید! اونایی که به زندگیشون پایان میبخشند، دیگه هیچ امیدی به تغییر و بهبود ندارند. تغییر در زندگی، دنیا، اطرافیان، شرایط، سلامتی و ...... اما ما که هنوز با وجود تمام سختی ها و ناملایمات زندگی، با وجود بی...
-
روزهای آخر اسفند
دوشنبه 20 اسفند 1403 14:48
دوباره نشستم توی اسنپ، این محل کار من باعث میشه اکثر رانندهها فکر کنند من ساکن همین محل هستم و از دسته ی پولدارها، هی باید توضیح بدم که بابا جان اینجا محل کار منه، نه خونه ی من! **** دو هفتهی آخر اسفند رو خیلی دوست دارم ، بوی اومدن بهار، بوی تازگی، حس نو شدن و تغییر ، حالم رو خوب میکنه. حیف که این دو هفته اونقدر سرم...
-
ترافیک شدید و راننده ی عجیب
دوشنبه 13 اسفند 1403 14:13
دیروز بعد از ظهر بعد از تموم شدن کارم اسنپ گرفتم تا برگردم خونه. ترافیک سنگینی بود. همه ی خیابونها بسته و شلوغ. ماشین رسید و سوار شدم. راننده خوش اخلاق بود و تشکر کرد که اومدم اون دست خیابون و مجبور نشده دور بزنه. پرسید میتونه سیگار بکشه؟ گفتم این کار رو نکن. من آلرژی دارم و بوی سیگار خیلی اذیتم میکنه. قبول کرد. مثل...
-
روزهای شب بیداری!
شنبه 11 اسفند 1403 23:07
همیشه گفتم سعی کنید خودتون باشید تا اینکه ادای کسی رو در بیارید یا از کسی تقلید کنید. امروزه خیلی باب شده که میگویند استایل خودت رو داشته باش. برای این منظور گاهی افراد سعی میکنند ظاهر خودشون رو عجیب و غریب کنند و گاها در این امر اونقدر افراط میکنند که از استایل خاص به ظاهری وحشتناک میرسند. از نظر من استایل خاص...
-
میبد و باز هم سفال
پنجشنبه 2 اسفند 1403 17:54
روی تخت ولو شدم، تمام عضلات بدنم درد میکنند. این چند روز از بس راه رفتیم و از پله ها بالا و پایین رفتیم دیگه جونی برام نمونده. دیروز صبح رفتیم آتشکده زرتشت و بعد هم دخمه زرتشتیان . همکلاسی وقتی مسیر و پله های دخمه رو دید گفت مطمئنی میخوای بری اون بالا؟ گفتم آره، اگه الان نرم دیگه هیچ وقت نمیتونم. آروم آروم میام. از...
-
و اینک یزد
سهشنبه 30 بهمن 1403 23:40
سلام منو از یزد میشنوید. یک ماه قبل هتل رزرو کرده بودیم. دیروز سیاه رو بردم دامپزشکی، برای عقیم سازی، بعد هم همونجا بستری کردیم تا داروهاش رو بدن و حواسشون بهش باشه، جناب قشنگ، خونه تنهاست. خواهرشوهرمیره پیشش. من و همکلاسی هم امروز اومدیم یزد. از اول ازدواجمون دلم میخواست یزد رو ببینم ولی جور نمیشد. نیت کرده بودم...
-
دختر نمونه
جمعه 26 بهمن 1403 21:51
دیروز رفته بودم آرایشگاه تا موهام رو کوتاه کنم، اصطلاحا پیکسی یا همون پیکسلی! با دختر خانمی که دوسالی هست موهام رو کوتاه میکنه، سرگرم حرف زدن شدیم. فهمیدم از یزد اومده تهران، سینما خونده، الان میخواد ارشد کارگردانی بخونه، دوره های آواز رو گذرونده و به زودی میخواد مربی آواز بشه، در طول این چند سال هم کار کرده و تنها...
-
خنده ات شروع یه اتفاقه.....
جمعه 26 بهمن 1403 21:31
تلویزیون روشنه و داریم دورهمی تماشا میکنیم. شخصیت های مورد علاقه من، کته خانم و جناب پشه هستند. البته شاباش رو هم دوست دارم، اما از همه بیشتر آقای طهماسب رو دوست دارم که سالها با این عروسک ها ما رو به دنیای بچگی هامون برده و در عین حال همیشه حرف جدیدی برای گفتن داشته. ***** هفته ی گذشته حالم خیلی گرفته بود، سالگرد...
-
دردسرهای گربه ی تاکسیدو
یکشنبه 21 بهمن 1403 00:10
سلام. سیاه و همکلاسی نشسته اند روبهروی من و در حال بازی با یک عدد گردو هستند. جناب سیاه خان عاشق ایجاد سر و صداست. این چند روز، سیاه جان نگذاشت بخوابیم. اولش توی سالن جلوی درب ورودی میپرید و میخواست چشمی در رو با دست بگیره، هرچقدر میگفتم نکن، فایده ای نداشت. شب اول صدای گرومپ گرومپ پریدنش نگذاشت بخوابیم. شب دوم دو تا...
-
غم دل با تو بگویم....
دوشنبه 15 بهمن 1403 10:25
از شنبه صبح که بیدار شدم دمغ و بی حوصله بودم. سر کار هم حوصله حرف زدن با کسی رو نداشتم. تا دیروز فکر میکردم دلیلش آلودگی هوا یا فوت ناگهانی پدر جوان یکی از همکاران جدید باشه. دیروز عصر تلفنی با هستی صحبت میکردم که میون حرف ها فهمیدم دلیل این حال بدم چیه. یه چیزی از گذشته، یه زخم عمیق و چرکی که زیر پوششی از ظاهر آرامم...
-
کوچه ی دوطرفه
شنبه 13 بهمن 1403 17:18
توی دود و آلودگی شدید، با سردرد و سوزش گلو از شرکت برگشتم خونه. روی تخت دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم، قشنگ و سیاه رفتند نشستند پشت پنجره اتاق و شروع کردند برای کبوتران صدا درآوردن. پسر همسایه بغلی داره با صدای بلند موسیقی رپ گوش میده و همسایه طبقه بالایی هم داره جاروبرقی میکشه، توی این شرایط خوابیدن بیشتر مثل یه...
-
تعطیلات خود را چگونه گذراندیم.
جمعه 12 بهمن 1403 15:07
سلام. سلام. این چندروز خیلی شلوغ بودم. سه شنبه صبح با همکلاسی از خونه زدیم بیرون. قصدمون بازدید از مرکز خرید رواق بود. همکلاسی جان گفتند میدونند آدرس کجاست. رفتیم جلوی پل طبیعت توی یه پارکینگ گرون تومنی ماشین رو پارک کردیم. (برگشتنی هشتاد هزار تومن پول پارکینگ گرفت )، پیاده راه افتادیم. از روی اتوبان رد شدیم و به اون...
-
و دوباره این منم، تشنه ی زندگی و شادی
یکشنبه 7 بهمن 1403 08:55
سلامی دوباره از تاخیر در حضور دوباره ام، عذر میخوام. راستش یه دلیل ننوشتنم همین مشغله زیاده. خواهر شوهر اومده ایران و جواب اسکن مادرشوهرجان اومد و خداروشکر پاک بود. جمعه ناهار هم پیش ما بودند و حسابی خوش گذشت. لازمه به دوستانی که در جریان نیستند توضیح بدم که من الان دو تا پسر دارم(گربه)، از این به بعد با اسامی قشنگ و...
-
خلاصه وار
دوشنبه 1 بهمن 1403 09:34
سلامی دوباره میخوام شروع کنم به نوشتن اما واقعاً نمیدونم از کجا شروع کنم توی این سه سال ، اتفاقهای زیادی افتاده، منتظر بودم که این ناتوانی و کم توانی که در دست و پام ایجاد شده بهتر بشه ولی متأسفانه بهتر نشد منتظر بودم که آرامش به زندگی هممون برگرده ولی برنگشت، ترسها ، تنشها و ناراحتیها همواره در حال افزایشه با...
-
و من برگشتم....
یکشنبه 30 دی 1403 10:13
سلام. سه سال و اندی از نبودنم میگذره! به خودم قول داده بودم دیگه ننویسم. ننویسم تا وقتی که اون اتفاق خوب بیفته! الان فکر میکنم باید بنویسم. باید بنویسم چون شاید فرصت کمی باقی مونده باشه. این یه شروع دوباره است. از روزی که بارش برف داره صورت کثیف شهر رو میشوره. این یه سلام دوباره است. به زندگی که مطمئنم هر روز بهتر از...