واگویه

روزهای بعد از این

واگویه

روزهای بعد از این

چیزهای خوب ، گاهی هم عجیب

مدت طولانیه که ننوشتم،  ده بار خواستم بنویسم اما نشد. سرگرم گرفتن دوباره ایزوی شرکت بودم. داماد همکلاسی هست و باهاش سرگرمیم، روز مادر شد و این وسط چندتا دکتر رفتن و عکس و ..... هم بود. مهمان عزیزی هم از ارومیه داشتم که کلی باهاش خوش گذشت.  اینه که اصلا فرصت نمیکردم حتی درست و درمون گوشیم رو چک کنم و شرمنده ی همه ی عزیزانم.

******

دو سه روز قبل ، وقتی داشتم از سر کار برمیگشتم، ماشین اسنپی که گرفتم یه پژو دویست و شش بود.

وقتی سوار ماشین شدم با وجود داشتن ماسک سه بعدی، بوی عطری که پیچیده بود توی ماشین باعث شد حس خفگی بهم دست بده. به دستگیره ی عقب ماشین، سمت راننده، یه رخت آویز حامل یه تک کت اسپرت  آویزون بود. خود راننده هم یه بادی بیلدینگیه نسبتا جوون بود.

میان راه راننده سر صحبت رو باز کرد و از آلودگی هوا گفت و اینکه باید حتما آدم ورزش کنه و بعد هم از اینکه خودش ورزشکاره و با وجود اینکه سیگار هم میکشه این آلودگی هوا باعث خستگیش نمیشه، گفت. بعد هم هی در مورد فواید ورزش و اینکه بدنسازی انجام میده گفت. دیدم این بشر ول کن نیست. منم گفتم مسلما بعد از چهل سالگی آدم حتما باید ورزش کنه چه هوا آلوده باشه و چه نباشه.

یهو گفت وای نگید تو رو خدا ، میخواین بگید چهل سالتونه؟ به شما میاد نهایتا بیست و هشت ساله باشید.

برای اولین بار نتونستم این حجم از دروغ رو هضم کنم. زدم زیر خنده و گفتم از من گذشته که با این تعریف ها گول بخورم. 

گفت نه به خدا من قصدی نداشتم. به شما نمیاد خوب!

گفتم اختیار دارید من چهل و پنج سالمه. گفت پس حتما همسر  و بچه هم دارید و ....

گفتم بله!

دیگه سکوت کرد. تو دلم گفتم تو از پشت ماسک فقط چشمای خسته و خواب آلوده ی منو دیدی بعد فکر میکنی من بیست و هشت ساله ام؟ خودتی پسرجون!

*****

دیروز همکلاسی دامادش رو برداشت و با یه دوست مشترک که با خبر قبلی اومده بود تهران با هم به شکل سورپرایزی رفتند خونه ی پسرعمه اش که تنها زندگی میکنه و از بچگی اون سه تا با هم بزرگ شده بودند. ساعت نه و نیم همکلاسی زنگ زد خبری بگیره، پسرعمه اش گوشی رو گرفت و کلی از من تشکر کرد که باعث شدم همسر و بقیه برن پیشش و از تنهایی دربیاد. 

فکر کنم  پیش خودش فکر میکرده من اجازه ندم همکلاسی بره پیشش به عنوان دورهمی مردونه!

*****

اون همکار دکترمون بود که میگفت تراپیستم گفته ازت دوری کنم (از این به بعد بهش میگم دکتر ب)، جدیدا هر حرفی که میزنم که باهاش مخالفه یا کارش سخت میشه، حرف تراپیستش رو پیش میکشه. گاهی هم به شوخی حرف هایی میزنه که واقعا ناراحت کننده است ، با دکتر روانپزشکم در موردش حرف زدم، گفت بهتره سعی کنی باهاش همکلام نشی. گفتم ما توی یه اتاق به همراه مدیرعامل میشینیم و یازده نفر توی یک سالن هستیم  و متاسفانه وقتی من با نفر کناری دکتر ب حرف میزنم ، اون شروع میکنه به مداخله کردن. گفت در این شرایط سکوت کن و خودت رو سرگرم کار کردن کن.

الان یه مدته دارم تمرین میکنم اما از شانسم جناب دکتر به همراه مستر کابوس(مدیر فنی ) و کوچیل(همکاری که هرکی حرف میزنه ،اون شروع میکنه به اضهار نظر کردن) و آروشا رفتند یکی از شهرهای جنوبی ماموریت و در نتیجه اتاقمون بسیار ساکت و آرومه و هیچ تنشی نداریم.

شنبه به پسر حاجی (پسر حاج آقا مدیر فنی یه بخش دیگه است، خود حاج آقا هم رفیق چندین ساله صاحب شرکت و چشم و گوش و امین  وراث توی شرکته) میگم: دیدی اینا نیستند چقدر همه چیز آرومه، چقدر حال من خوبه و خوش اخلاق ترم؟  میخنده و میگه: راست میگی.

*****

دیروز رو با همکلاسی مرخصی گرفته بودیم. رفتیم ایران مال و گشتیم. یه عالمه بچه آورده بودند که برن سینما. یه گروه پسر بچه ی شلوغ و خندان رو دیدیم، ازشون پرسیدم  برای تماشای چه فیلمی میبرنتون؟ نگاهم کردند. یکی با خجالت گفت نمیدونیم. یه وروجکی دستش رو کشید و داد زد : نمیدونیم خوشگل! بعد هم دویدند سمت سینما.

همکلاسی خندید. بهش گفتم شنیدی چی گفت؟ گفت آره! گفتم وروجک از الان تمرین میکنه! ( اما ته دلم ذوق کردم. برای یه زن چهل و پنج ساله که بیمار هم هست خیلی لذت بخشه که از دید یه پسربچه ی ده یازده ساله خوشگل به نظر بیاد)

******

یه روزی داستان تنش میان من و مدیر کارخونه رو کامل براتون تعریف میکنم. یه روزی که تعریف کردن این داستان نتونه حالم رو دگرگون کنه!

******

با آدم های کوته فکر و کوته نظر بحث نکنید و سعی نکنید اینها رو قانع کنید یا در مورد موضوعی که دچار کج فهمی شدند ، توجیه شون کنید.  اینا شما رو هم مثل خودشون کوتوله میکنند. کلا سعی کنید با شخصیت های کوتوله، معاشرت نکنید.

*****

خدایا سپاسگزارم که این مدت آرامش ررو به من برگردوندی، ممنونم بابت بارش های برف و باران هر چند به سبب بی فکری مسئولین در برخی نقاط باعث ضرر و زیان به کشاورزان شد. خدایا سپاسگزارم بابت همسر خوب و همراهی که قسمتم کردی، لطفا مراقب و محافظش باش. 

پروردگار عزیزم! من و همسر و خانواده ام و دوستان و مردم سرزمینم رو از شر شیاطین زمینی محفوظ بدار، کاری کن که نقشه هاشون نقش بر آب بشه و دسیسه هاشون به خودشون برگرده. خواهش میکنم و ملتمسانه ازت میخوام که : هوای سالم، سبزی و برکت و آرامش رو به این سرزمین برگردونی. 

*****

پ.ن. کوچیل یعنی کنجد، یه ضرب المثل گیلکی هست که میگه: بَج اوزه، مُرجه اوزه، کوچیل او میان واز واز کُنِه، یعنی وقتی برنج و عدس و کنجد رو تفت میدن، برنج و عدس با صدای بلندی روی آتیش تفت میخورند اما کنجد وسط اونا صدای ریزی ایجاد میکنه. گیلانی ها اینو خطاب به بچه ای میگن که وسط حرف دو تا بزرگتر میپره و اظهار نظر میکنه.

از آمدنم نبود گردون را سود وز رفتن من جلال و جاهش نفزود

سلام

نمیدونم شما هم مثل من این روزها به شدت سرتون شلوغه و همش وقت کم میارید یا اینکه این فقط منم که دوست دارم بیست و چهارساعت روز تبدیل بشه به سی و دو ساعت چون من کلی کار عقب افتاده دارم.

داماد همکلاسی از جمعه شب اومده ایران بابت انجام یکسری کارهای مالی. مادرشوهرجان هم انتظار داره ما هر روز بریم اونجا تا داماد عزیزش تنها نباشه. امروز به همکلاسی زنگ زدم و گفتم اگر دوست داری بری خودت برو من یه عالمه کار دارم. فکر کنم اونم دوست داره بره خونه ی مادرش. اما من واقعا انرژیم ته میکشه. دیگه عصرها جون ندارم که تا پاسی از شب بیدار باشم اونم با لباس مهمونی و به حالت رسمی.

****

دیروز سر کلاس یوگا وقتی به پایان کلاس رسیدیم به مربی گفتم از جلسه ی بعدی برای دعای پایان کلاس، لطفا از خدا بخواهیم که بارش ها رو زیاد کنه.

میدونم صرف دعا کردن اتفاقی نمیفته اما من واقعا نگران بی آبی و خشکسالی هستم.

****

مدتهاست شمال نرفتم. آخرین مرتبه برای تولدم رفتیم که جنگ شد و استرس جنگ تولد بازی رو حسابی به کامم تلخ کرد. دلم برای شمال و خانواده تنگ شده میخواستم این آخر هفته یه سر برم که داماد همکلاسی اومد. و جالب اینجاست میگه بیاین با هم بریم شمالو من اصلا دلم نمیخواد کسی غیر از خودمون همراهم باشه. این هفته رو کنسل کردم. اما اگر بشه هفته ی بعد خودم تنها میرم.

****

بعضی ها عاشق شهرت و محبوبیت هستند اما من همیشه دلم میخواست ناشناخته باشم و در جایی زندگی کنم که کسی نمیشناستم. از قدیم گفتند دوری و دوستی.

انگار نزدیکی بیش از حد باعت میشه افراد به خودشون حق بدن که در کار هم دخالت کنند و نظر بدهند.

****

چرا وقتی کسی دوست نداره دیگران در مورد ظاهرش یا لباس پوشیدنش یا دکور خونه اش نظر بدن ، خودش این کار رو میکنه و برای هر چیزی یه نظری داره؟ فکر کنم خودخواهه و فکر میکنه عقل کله. یا اینکه سلیقه اش بیسته

****

خدایا شکرت که خوب میبینم. خوب میشنوم و قدرت تحلیل کردن دارم و یادگرفتن همیشه بهترین لذت زندگیم بوده و هست.



درد و دل

شنبه صبح که اومدم شرکت، برق  قطع شده بود. یکی اومده بود طبقه سوم تمام کابل های برق رو دزدیده بود. کابل برق ژنراتور را هم دزدیده بود. صبر کردم تا بچه ها بیان بعد لپ تاپ رو برداشتم و رفتم خونه تا از خونه کار کنم.  شام مهمون داشتم. چه مهمون عزیزی. از شب قبل کارهامو انجام داده بودم. هم غذام آماده بود و هم نون و کیک پخته بودم. شب اومدند،  یه مادر و دختر بودند. قشنگ و سیاه کلی باهاشون کیف کردند. روز یکشنبه رو مرخصی گرفتم و باهاشون رفتم نیایش مال و بعد اونا برگشتند شهرستان و منم برگشتم خونه. سیاه داشت غصه میخورد که اونا رفتند. کلا دوست داره اطرافش شلوغ باشه و با آدم ها بازی کنه.

دیروز دیدم پیداش نیست. رفتم دیدم جلوی در بالکن نشسته و با دقت داره داخل بالکن رو نگاه میکنه. درب بالکن رو که باز کردم یه مگس اومد توی خونه، سیاه هم بدو دنبالش. از روی اپن آشپزخونه میپرید بالای کابینت و بعد روی میز و بعد مبل و خلاصه که از اینور به اونور. اگه دیر میجنبیدم کل خونه رو داغون میکرد. یه مگس کش برداشتم و با دو حرکت اون مگس مزاحم رو شکار کردم.

انگار شکارش رو از دستش درآورده بودم دستش رو زد زیر چونه اش و با قیافه ی آویزون دراز کشید کنار شوفاژ.

******

همکار که دکترا داره از همسرش جدا شده. پنج سال از من کوچیکتره. دائم از خانم ها بد میگه. میگه همه چیز ازدواج به نفع زنهاست(واژه ی خودش). یه بار گفتم بهش که امیدوارم یکیو پیدا کنی که باهاش خوشبخت بشی. گفت برای چی؟ ازدواج کردن چه سودی برا من داره؟ (کلا همه چیز رو دودو تا  چهارتایی حساب میکنه.)

داشت پشت سر پدر و مادرش غر میزد،(تک فرزنده و با اونها زندگی میکنه و چهل سالشه) بهش گفتم تو الان باید به پدر مادرت  کرایه خونه هم بدی. اونا لطف کردند اجازه دادند باهاشون زندگی کنی.

کفری شد و گفت  این چیه که میگی. من کلی براشون کار میکنم. گفتم وقتی با اونا زندگی میکنی باید هم کارهاشون رو بکنی یاتوی خونه خرج کنی، خوب برو مستقل شو. هم میخوای پول خرج نکنی و هم کسی بهت نگه بالا چشمت ابروئه. برگشته میگه: من نمیخوام باهات بحث کنم ، تراپیستم گفته از تو دوری کنم.  

بهش گفتم حرف حق تلخه!

فکر نکنید وضع مالیش خوب نیستا. برا خودش خونه داره. حقوقش هم خوبه. اما امان از تجربه تلخی که اجازه بدی کامت رو برا همیشه تلخ کنه.

*****

احساس تنهایی عمیقی دارم. یه غم عجیبی ته قلبم خونه کرده که ازش رهایی ندارم. دلم میخواد یه سفر خوب برم. دلم میخواد برم توی یه کلبه روستایی زندگی کنم.

******

خدایا شکرت که هستی. شکرت که دارمت.

بی تمرکزم!

نشستم توی مطب متخصص آنکولوژ مادرشوهرجان.

جواب آزمایشش رو (چکاپ دوره ای) آوردم ببینه.

مرخصی ساعتی گرفتم. به بچه ها میگم من دارم میرم دکتر، یکیشون میگه باز هم؟! میگم: این دفعه نوبت مادرشوهره!

کلا تمام مرخصی هام شده برا دکتر رفتن. 

این روزها همش وقت کم میارم. دیشب با هستی تلفنی حرف میزدیم، گفت از زهرا خبر داری؟ گفتم نه، فرصت نمیکنم زنگ بزنم. گوشی رو که قطع کردم زهرا زنگ زد، بهش گفتم: گوشت صدا کرد و بهت خبر داد که داشتیم حرفت رو میزدیم؟ گفت: ببخش والله، من همش وقت کم میارم. گفتم تو ببخش، منم از بعد از جنگ زندگیم نرمال نشده، اصلا نمیتونم برای کاری برنامه ریزی کنم. دست و دلم به هیچ چیز نمیره، همش وقت کم میارم. ....

زهرا میگفت اونم همین حال رو داره، نمیدونم واقعا این چه حسیه؟!

نشستم و به بیماران سرطانی نگاه میکنم، بعد به منشی، و با خودم میگم چقدر میتونه دل دریایی داشته باشه که این همه درد رو ببینه و روزش خراب نشه.

خدایا به همه ی بیماران سلامتی ببخش. خدایا حال دل همه رو خوب کن. خدایا آلودگی هوا رو کم کن و بهمون بارون هدیه کن...

لطفا. لطفا.  لطفا.  

تئاتر اولیور توئیست

برای چهارشنبه شب بلیط تئاتر اولیور توئیست  رو  خریده بودم.  ردیف های VVIP فروخته شده بودند، دوتا صندلی در VIP2دقیقا کنار حدفاصل وی آی پی یک و دو، خالی بود. از خدا خواسته اون دو تا بلیط رو خریده بودم. خیالم راحت بود حین رفت و آمد بقیه، اون ابتدای ردیف، کمتر آسیب میدیدم. تا چهارشنبه از هیجان و البته استرس بابت سرمای هوا، حسابی بی قرار بودم.

همش با خودم میگفتم توی این سرما، ساعت ده شب توی محوطه تنیس باشگاه انقلاب، آخه جای تئاتر برگزار کردنه؟

از همکلاسی پرسیدم :اونجا سیستم گرمایش داره؟ گفت نمیدونم ولی سقفش بازه.

توی بلیط نوشته بود با خودتون لباس گرم بیارید.

از شنبه توی شرکت یخ زده بودیم. طبقه سوم یه خونه ویلایی کنار رودخونه تجریش که توسط ساختمان های بلند احاطه شده و همیشه سایه است. شوفاژ ها هنوز روشن نشده بودند و ما با کلاه و دستکش توی شرکت میچرخیدیم. صاحبخونه که طبقه ی اول میشینه رفته بود شمال و در نبود او کسی حق نداره شوفاژخونه رو راه بندازه.

در تمام طول هفته استرس اینو داشتم که نکنه حین تئاتر از سرما نتونم طاقت بیارم.

روز چهارشنبه دو ساعت توی ترافیک بودیم تا از الهیه برسم به خونه. فورا لباس عوض کردم و رفتم شرکت همکلاسی. با هم رفتیم رستوران شام خوردیم و بعد رفتیم باشگاه انقلاب. جای پارک نبود. من جلوی ورودی پیاده شدم و همکلاسی نیم ساعت توی محوطه با ماشین دور زد تا بالاخره یه جای پارک پیدا کرد. تا همکلاسی برسه،  سرما در تک تک سلول هام نفوذ کرد.

با نیم ساعت تاخیر برای شروع نمایش، وارد سالن شدیم. خداروشکر سقف محوطه با چادر پوشونده شده بود و داخل استادیوم تنیس از گرماتاب برای گرم کردن محوطه استفاده میشد.

از همه ی اینا مهم تر این بود که دقیقا کنار صندلی ما یه گرماتاب قرارگرفته بود و گرمای لذت بخشش توی اون سرما فوق العاده بود.

نمایش عالی بود. دکور فوق العاده. رنگ ها زیبا و چشم نواز. موسیقی گوشنواز و اجرا هنرمندانه. کلی لذت بردیم. شبی بی نظیر بود.

خدایا سپاسگزارم که فرصت انجام این تجربه رو برام مهیا کردی.