امروز دو تا خبر خوب شنیدم. دو تا از آقایون شرکت تا سه ماه آینده پدر میشن( هر دو هم پسر) و یکی از این دوتا (بهادر)یکی از همکارهای خوبم هست و واقعا باعث خوشحالیم شد.
از اونجایی که فضول خانم که یه پسر سه ساله داره و از این خانم هایی هست که کلا بچه رو با کتاب و مشاور بزرگ میکنه، وقتی بهادر داشت به من میگفت که تا سه ماه آینده پدر میشه، پرید وسط حرفمون و شروع کرد به نطق کردن که فلان واکسن و بهمان آزمایش یادت نره، این کار رو انجام بده و اون کار رو انجام نده،
وقتی بهادر به شوخی به من گفت من بعد از زایمان خانم باید هرچند وقت یه بار برم ماموریت که استراحت کنم، من با خنده گفتم خوب برو. مادرزنت مهمه که پیش خانمت هست و کمکش میکنه. یهو فضول خانم گفت: نه اتفاقا ، طبق گفته ی فلان دکتر خارجکی، بچه ها که از صبح پیش مادرشون هستند از بوی تنش خسته میشن و اگه پدر بغلشون کنه به آرامش میرسند.
نگاهش کردم. میخواستم بهش بگم اصلا متوجه شدی که ما داریم با هم شوخی میکنیم؟ خدارو شکر یه بچه داری. اگر مثل قدیمیها چند شکم زاییده بودی الان خودتو متخصص پرورش کودکان میدونستی. اما فقط سکوت کردم.
حالم بد میشه از اینایی که از خودشون هیچ حرف و نظری ندارند و برای اثبات صحت عقیده شون به بقیه، دائم از فلان دکتر و بهمان روانشناس نقل قول میکنند.
****
اینستا.گرام رو که باز میکنی یه عالمه پیج هست که درباره رفتارهای مختلف گربه ها و معنی حرکاتشون کلی افاضه فضل کردند. از معنی نگاه تا ترجمه حالت دم گربه و نوع پنجول کشیدنش بگیر تا حتی مدل میو میو کردنش رو تفسیر کردند.
من با علم رفتارشناسی مخالف نیستم و کاملا قبولش دارم ولی به شرطی که واقعا علمی به قضیه نگاه کنه. تا وقتی فقط قشنگ رو داشتم میدیدم که هرچیزی رو که دوست نداره ادای خاک ریختن روش رو درمیاره. اما سیاه کاملا برعکسه. غذایی رو که نصفه میخوره و میخواد بقیه اش رو پنهان کنه، ادای خاک ریختن روش رو درمیاره.
پس نمیشه با یکی دو تا تجربه در مورد همه یک نظریه داد.
از اونجایی که به شدت در هر چیزی دقت میکنم و به شخصه هر مسئله ای رو سعی میکنم تا جایی که امکانش هست بررسی کنم، فکر میکنم همه همینطور هستند و در این دنیای پر از اطلاعات نیازی نیست کسی رو به کاری توصیه کنم چون هر کسی خودش میدونه چه کنه.
حالا بماند که خود فضول خانم همیشه از توصیه های مادرشوهرش با انزجار و ناراحتی حرف میزد و میزنه و میگه خودم به عنوان یه آدم تحصیلکرده بهتر میدونم چه کنم.
بگذریم.
از بی ادبی بعضی ها هم بگم که وقتی داشتیم در مورد اسم بچه ها با پدران آینده صحبت میکردیم، یه همکار آقایی که کلا به بی ادب بودن افتخار میکنه پرید وسط اتاق ما و شروع کردن به مسخره کردن اسامی مورد نظر پدرهای آینده.
خیلی خودمو کنترل کردم که حرفی نزنم. واقعا چجوری بعضی ها میتونند اینقدر منزجرکننده رفتارکنند؟
در هر صورت من دوساله منتظرم بهادر بچه دار بشه تا برای بچه اش یه ژاکت خوشگل ببافم. امسال این ذوق به انگیزه های زندگیم اضافه شد.
خدایا شکرت که در این یکنواختی، خبرهای خوب و خوشحال کننده برامون میفرستی.
سلام.
دوسه تا مطلب بود که میخواستم بنویسم اما هر چی فکر میکنم یادم نمیاد.
من دو تا همکار جوون دارم که خیلی دوستشون دارم. یکی همون همکار کوچولو،؛ که دختریه فوق العاده باهوش که از یکی از دانشگاه های خوب تهران مدرک فوق لیسانسش رو گرفته و از این به بعد بهش میگم (آروشا)، اونیکی پسری جوونه که دانشجوی دکتراست و بی نهایت ساده و مودبه که از این به بعد بهش میگم( سعید).
می خوام اول از سعید بگم. سعید ( و البته آروشا هم ) پارسال به مجموعه اضافه شد. پسری کاری و مودب و ساده است، اونقدر ساده که گاهی با حرف هایی که میزنه باعث میشه فکر کنیم همه رو سر کار گذاشته، مثلا نمیدونست مانیکور و پدیکور چیه، وافل به چی میگند یا وقتی همکارها از بعضی چیزها حرف میزنند میاد و آروم از من میپرسه منظورشون چیه؟
پسریه که تا حالا دوست دختر نداشته، توی هیچ صفحه اجتماعی عضویت نداره، اهل دیدن فیلم های خارجی و گوش کردن به موسیقی های مختلف نیست. کلا بچه خاصیه. طفلکی پارسال روز تولدش پدرش رو از دست داد و ضربه خیلی بدی خورد. پدرش جوون بود و سعید بزرگترین بچه اش هست. مادر سعید دو سه سال از من بزرگتره و یه جورایی من شدم مادرخونده اش. هواشو دارم. بعضی روزها هم که هم مسیر هستیم منو میرسونه خونه، دیروز توی راه بهم میگه حیف که شما دختر نداری، چی میشد اگر یه دختر داشتی، بهش میگم حتی اگر دختری هم بود باید اونو میگذاشتم توی فر و تو رو میگذاشتم توی فریزر تا بلکه از نظر سنی به هم بخورید. طفلکی دنبال یه همدم و رفیق میگرده که درکش کنه. اما نه دوستی داره و نه اونقدر زبله که دوست دختری پیدا کنه. میگه فکر کنم هیچکس از من خوشش نمیاد.
خلاصه که قدیم ترا میشنیدم که میگفتند ای کاش پسر داشتیم عروسمون میشدی حالا اونقدر پیر شدم که میشنوم کاش دختر داشتی که دامادت میشدم.
*****
آروشا اما با اینکه در شهرستان به دنیا اومده و کوچکتر از سعیده، اما اطلاعات عمومیش خیلی زیاده و بچه ی خیلی زرنگیه. با یکی از همکلاسای دوره ی لیسانسش ازدواج کرده و الان ساکن تهرانه.فقط یه ایرادی داره اونم اینکه صبرش کمه و اصلا حرف زور توی کتش نمیره. ( البته فکر کنم اینجوری خیلی بهتره، تحمل و صبوری زیاد فقط به اعصاب و روان آدم فشار میاره مخصوصا که توی این دوره و زمونه صبوری رو با ترس و نادانی و حماقت اشتباه میگیرند) دخترای شرکت هم که کلا نسبت به دخترهای تازه وارد همیشه جبهه میگیرند اوایل خیلی با آروشا درگیر میشدند. اما خوشبختانه الان جو آرومه. نه اینکه با هم خوب باشند. صرفا همدیگه رو نادیده میگیرند و به هم بی محلی میکنند.
*****
تا حالا دوبار با این دوتا وروجک از سمت کار رفتیم بستنی خوردیم. یه بار ژلاتو یه بار مکلی. با این دوتا خیلی به من خوش میگذره هرچند حس پیری هم بهم دست میده. اما انگار بچه هام هستند.آروشا متولد 77 و سعید متولد 75 هست. هر دو مودب و مهربون و کاری هستند و هوای همکاراشون رو دارند. اینم هدیه خدا به منه تا اینجا و این بچه پولدارهای عجیب و غریب و از خود متشکری که حتی بلد نیستند با یه دستگاه پرینتر کار کنند اما خدای رجزخونی هستند رو راحت تر تحمل کنم.
خدایا شکرت.
دیروز ، پنجشنه صبح، که روز تعطیلی همکلاسی بود، بهش ماموریت دادند تا بره یکی از کارخونه های قزوین برای تایید و بازدید از یه خط تولید. چهارشنبه عصر وقتی بهش اعلام کردند زنگ زد به من و پرسید میای با هم بریم؟ میدونستم نگرانه که غر بزنم که چرا روز پنجشنبه برات ماموریت گذاشتند اما غر نزدم و فقط گفتم: توی این گرما من بشینم توی ماشین تا کارت تموم بشه؟ گفت: نه همراهم میای داخل کارخونه منم میگم همکارمه! گفتم : چه خوب! همیشه دوست داشتم اون کارخونه رو از نزدیک ببینم.
اینطوری شد که صبح پنجشنبه راه افتادیم سمت قزوین. کارخونه در یکی از شهرهای صنعتی اطراف قزوین بود. ساعتدنه و نیم رسیدیم . توی کارخونه حسابی ادای دو تا همکار رو درآوردیم تا کارِ بازدید تموم شد، بعدش حدود ساعت یازده ونیم از کارخونه زدیم بیرون. همکلاسی گفت یه بستنی فروشی معروفی توی قزوین هست به اسم احمدی، حوصله داری بریم بستنی بخوریم؟ گفتم چرا که نه! رفتیم خود شهر قزوین و بستنی فروشی رو پیدا کردیم و نفری یه فالوده بستنی گرفتیم. نگم براتون از سایزش. باید یکی میگرفتیم و نصف میکردیم. از بس بزرگ بود من نصفش رو دور انداختم.
بعد رفتیم سمت مرکز شهر و از رستوران کرمانی که قیمه نثارهای خیلی معروفی داره، دو پرس قیمه نثار گرفتیم برای ناهار و بعد هم دو تا بسته نون لواش قزوینی خریدیم و راه افتادیم سمت تهران. حدود ساعت سه رسیدیم تهران و رفتم از دوست عزیزی یه بسته ی امونتی گرفتم و بعد هم رفتیم خونه. ساعت چهار و نیم ناهار خوردیم و ساعت پنج من رفتم توی اتاق که کمی بخوابم. آخه صبح ها ، سیاه ساعت چهارصبح میاد بیدارمون میکنه، دیروز صبح من سریع از اتاق اومده بودم بیرون تا همکلاسی بتونه بخوابه که بعدش بتونه رانندگی کنه، من اما از چهارصبح بیدار بودم. درنتیجه ساعت پنج رفتم توی اتاق و تا یک ربع به هفت خوابیدم ، بعد هم رفتیم خونه ی مادرشوهر تا بهش سربزنیم و یه بسته نون لواش رو که برا اون خریده بودیم، بهش بدیم. دیشب به همکلاسی میگم کاملا حس میکنم که پیر شدم، قدیما، یک روزه از شمال میومدم تهران برای ماموریت و فرداش هم با انرژی میرفتم سر کار، الان که از تهران تا قزوین رفتیم و برگشتیم دارم از خستگی وا میرم. میگه: خوب منم خسته ام. معلومه که دیگه جوون نیستیم.
یاد مامان خدابیامرزم افتادم. هر وقت بهش میگفتیم لباسی بپوشه یا کاری رو انجام بده که به نظر خودش مناسب سنش نبود ، میگفت: خَرِ شاخ در نمیآورد فکر میکرد همیشه جوونه، حالا کار، کارِ منه! چون بچه ندارم که دیدن بزرگ شدنش ، بالا رفتن سنم رو به یادم بیاره، فکر میکنم هنوز جوونم!
****
خدایا سپاسگزارم که یادمون نرفته میشه از اجبارهای زندگی، فرصتی برای شاد بودن و لذت بردن ساخت!
سلام.
امروز که تهران تعطیل شده (به علت گرمای بیش از حد، فقدان آب و برق و تصمیم گیری های غلط)؛ من نشستم پشت لپ تاپ و از خونه دارم کارهای تولید در کارخونه رو هندل میکنم. مدیرعامل روی یکی از سک.وهای نفت.یه، و من نمیدونم با این شرایط آب و برق ما تا کی میتونیم تولید داشته باشیم و کلا صنعت تا کی میتونه سرپا بمونه. حتما میدونید که صنایع، بویژه نفت و گاز، صنایع غذایی ، بهداشتی و دارویی به شدت به آب وابسته است . برق رو میشه به کمک ژنراتورها تامین کرد اما آب!!!!!
****
بچه های متولد دهه پنجاه و اوایل شصت میدونند وقتی روح انسان، ذهن و جان انسان در شرایط جنگ زدگی بار بیاد، فرد ناخواسته همیشه به فکر روز مباداست:
من: فلان کفشم سالم و خوبه و گرون خریده بودمش اما چند ساله نپوشیدمش. بدم بره؟
ذهن جنگ زده: نه بذار بمونه، شاید یه روز لازم بشه!شاید دیگه نتونی مثل اونو بخری!
م: من چند دست لیوان دارم این یک دست که یکیش شکسته رو ردش کنم بره، کابینتم داره منفجر میشه. ازش که استفاده نمیکنم.
ذج: نه این کار رو نکنیا، پسفردا که قحطی شد و هیچی تولید نشد و هیچی وارد نشد اینا میشه گنج. نگهش دار.
م: بالشت ها و پتوهایی که استفاده نمیکنم زیاده، جامو گرفتند. بدم به یکی که نیاز داره.
ذج: نه بابا. یه وقت دیدی یکی اومد خونه ات لازمت شد. بعد باید کلی پول بدی همینارو دوباره بخری.
م: یه عالمه لباس تو خونه ای و مهمونی دارم که دیگه استفاده نمیکنم یا اندازه نیستند. بی خودی کمدهارو شلوغ کردند. میدمشون به نیازمند.
ذج: نه بابا، حیفه. یادته زمون جنگ هیچکدوم از اینا پیدا نمیشد.نگه دار شاید دوباره اندازه ات بشه.
م: این میز و صندلی جامو گرفته. بدم بره تا خونه باز بشه.
ذج: نه اصلا. شاید خونه ات رو بزرگ کردی. اصلا فکر کردی شاید دیگه نتونی اینو بخری.
م: این کاغذا و مدارک دیگه به کارم نمیاد. بندازمشون دور.
ذج:ای بابا تو که نمیدونی، شاید یه روزی لازمت بشه ......
جمع کردن انواع شیشه و بطری خالی، ظرف ماست و پنیر، کیسه های پلاستیکی، لباس های کهنه، پارچه ها و ملحفه هایی که هیچوقت دوخته نمیشه، ابزارهایی که هیچ وقت استفاده نمیشه، پیچ و بست و میخ و قطعات کهنه ابزارها و وسایل مکانیکی ، وسایل برقی که دیگه کار نمیکنند ، کاغذهای کادویی که قبلا یک بار استفاده شدند، کامواهایی که یک بار بافته شدند و شکافته شدند و پرده های پنجره ای که دیگه استفاده نمیشن و ..... همه به دلیل زندگی کردن و بزرگ شدن در شرایط جنگ زدگی و کمبود وسایل مورد نیاز ضروریه. به مامانا و باباهامون نخندیم! اونا ما رو توی بد دوره ای بزرگ کردند.
اینا نتیجه ی دورانیه که عروسا با سرویس ملامین میرفتند خونه بخت و برای خریدن ملحفه باید کلی توی نوبت میموندند و همون آبکش پلاستیکی ها هم خودشون یه گنج حساب میشدند. وقتی که شیرخشک پیدا نمیشد و صابون و شامپو فقط گلنار و نخل و شبنم و داروگر بود. وقتی بچه ها با حسرت به شکلات نگاه میکردند ، عروسک دختربچه ها پارچه ای و زشت بود. و بازی پسر بچه ها تیله بازی و هفت سنگ و اسباب بازیشون تیرکمون و توپ پلاستیکی چندلا.
برای ما همیشه یه روزِ مبادا، یه روزِ بدتر از امروز وجود داره، روزی که ذهن بیمارمون همیشه منتظر اون روزه و اینجور که بوش میاد انگار در سرنوشتمون هم حک شده.
****
خدایا کمکم کن که دستگیر باشم و امدادرسان نه اینکه باری باشم بر شانه هایی ناتوان.
خدایا سپاسگزارم که هستی، که دارمت و با منی!
خدایا سپاسگزارم که برق دنیا هنوز چشمانم رو در برابر دیدن زیبایی های واقعی کور نکرده.
خدایا سپاسگزارم که زنده ام.
سلام و صد سلام.
فاصله نوشته هام خیلی زیاد شده، راستش دلیلش اینه که حرف های گفتنی رو نمیشه گفت ، و حرف هایی که میشه گفت یا خیلی تکراریه یا خیلی بی اهمیت. نمیدونم کِی میتونم دوباره راحت و بی قید بنویسم.
و اما دلیل اصلی ننوشتنم در این مدت:
از پنجشنبه ی گذشته همینجور بلاهای مختلف سرم میاد. عصر پنجشنبه روی تخت دراز کشیده بودم و گوشیم دستم بود و داشتم دولینگو بازی میکردم که یهو گوشی از دستم سر خورد و خورد توی دهنم. اول از شدت درد فکر کردم دندونم شکسته و لبم پاره شده. اما خوشبختانه اینجوری نشده بود. ولی درد وحشتناکی داشتم. سریع یخ گذاشتم روی لبم. فردا صبحش لبم از داخل و بیرون کبود شده بود و ورم کرده بود.
جمعه بعد از ظهر داشتم با هلوهایی که مدیر عامل همکلاسی از باغش برای همکلاسی آورده بود، کیک هلو میپختم تا با خودش ببره شرکت. در حین کاراملیزه کردن شکر، وقتی داشتم شکر رو در ماهیتابه هم میزدم تا آب بشه، یه تکه از شکر آب شده پرید و چسبید به انگشتم.جیگرم آتیش گرفت. بماند که چطوری از روی دستم جداش کردم و پوست و گوشت دستم کنده شد. فعلا دستم در پانسمانه و حالا حالاها طول میکشه که خوب بشه.
شبش هم پیشونیم کوبیده شد به گوشه ی میز آرایش. نگید صدقه بده چون من هر ماه صدقه میدم و عضو یه گروه هستم که هر ماه قربانی میکنند و برای اونها هم مبلغی واریز میکنم و از اونجایی که ماه صفر برای من ماه خوبی نیست( تاثیرات خرافاتی که با وجود تلاش برای نپذیرفتنش اما تا عمق جان و روحم نفوذ کرده) ابتدای ماه صفر این صدقه دادن دو برابر میشه.
با وجود همه ی اینا، وسط هفته یه روز صبح پام گیر کرد به صندلی و با شدت زمین خوردم، خدا رحم کرد دست و پام نشکست.
سه شنبه صبح پانسمان دستم رو باز گذاشته بودم تا زخمش کمی خشک بشه، داشتم میرفتم شرکت و در حال کفش پوشیدن بودم. اومدم پشت کتونی رو بالا بکشم که دستم در رفت و زخم سوختگی با شدت کوبیده شد به قفلی که روی حفاظ در بود. نفسم رفت. فقط به همکلاسی گفتم الکل بیاره تا بریزم روی زخم. وقتی همکلاسی شروع کرد به وای وای گفتن، با عصبانیت گفتم: هیچی نگو الان فقط من باید ناله کنم. گفت تو هم که ناله نمیکنی. گفتم اینم یه مرضیه برای خودش.
خلاصه، صبح چهارشنبه به همکار کوچولو میگفتم خدا رحم کنه، معلوم نیست چی قراره سرم بیاد.
عصر چهارشنبه از سر کار که برگشتم دیدم پسرا غذا ندارند. در حالیکه دورم میچرخیدند و خودشون رو به پاهام میمالیدند، ظرف غذاشون رو پر کردم و گذاشتم زیر خونه درختیشون. اومدم سرم رو بلند کنم که از سمت راست صورتم کوبیده شد به نبشی سنگ کابینت. اصلا نفهمیدم دقیقا کجای سرم خورد، درد و درد و درد بود.
رفتم و نشستم روی مبل و چند دقیقه ای چشمامو بستم. بعد سعی کردم به اطرافم نگاه کنم. خوشبختانه دیدم مشکلی نداشت. اما سردرد وحشتناک بود. همکلاسی اومد خونه و شب با هم فیلمی تماشا کردیم که توش یه نفر در اثر ضربه به سرش بیست و چهار ساعت بعد میمرد و بعد میفهمیدند که دچار ضربه مغزی شده.
همکلاسی هر چند ساعت یه بار میگفت:دکتر نریم؟ میگفتم: نه.
شب از درد نمیتونستم بخوابم. سرم رو که اصلا نمیتونستم سمت راست روی بالشت بگذارم. این دو روز واقعا سخت گذشت. بعدا تازه فهمیدم بالای گوش راستم ضربه خورده چون حسابی ورم کرده بود.
خلاصه که این مدت حسابی پنچر شدم. اونم از هر چهار چرخ!
اینم بگم که یه موتوری اومده و مالونده به درب ماشین و در رفته و حالا پنج شش میلیون هزینه گذاشته روی دستمون.
****
دیروز جایی بودم که از هر حرفی خشمی نشست توی دلم. آدم ها یاد گرفتند توی جمع لبخند میزنند بعد توی چشم آدم نگاه میکنند و با مثلا، بامزگی چرت و پرت میگن.
دوست داشتم چند تا حرف حسابی بهشون میزدم تا فکر نکنند که احمق هستم. اما نمیشد. یاد پست کامشین جان افتادم که همون روز صبح توی اینس.تاگرام منتشر کرده بود. واقعا حق داشت. آدم های نادان اعتماد به نفس زیادی در بیان کردن حماقت ها و خودخواهی هاشون دارند و به خودشون اجازه میدن دهنشون رو باز کنند و هرچی دوست دارند به زبان بیارن و وقتی تو سکوت میکنی، فکر میکنند یا نمیفهمی یا شهامت و اعتماد به نفس کافی برای دفاع کردن از خودت رو نداری. در حالیکه نمیدونند اگر دهانت رو باز کنی به قول کامشین عزیزم، پودرشون میکنی......
محبت از بین رفته فقط احترام باقیمانده، انجام وظیفه و احترام گذاشتن رو با نفهمیدن و دوست داشتن اشتباه نگیرید.
****
روزی هزاربار خدارو برای بودن همکلاسی شکرگزارم.
خداروشکر که کپلچه توی زندگیمونه.
خدارو صدهزار بار شاکرم بابت داشتن هستی عزیزم.
و خدایا ازت ممنونم که این دو تا فرشته ی مهربون رو آوردی توی زندگیمون!
****
همیشه میگم: آب و آرد و برنج و روغن و رب و حبوبات و وسایل بهداشتی توی خونه داشته باشید.