توی دود و آلودگی شدید، با سردرد و سوزش گلو از شرکت برگشتم خونه.
روی تخت دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم، قشنگ و سیاه رفتند نشستند پشت پنجره اتاق و شروع کردند برای کبوتران صدا درآوردن.
پسر همسایه بغلی داره با صدای بلند موسیقی رپ گوش میده و همسایه طبقه بالایی هم داره جاروبرقی میکشه، توی این شرایط خوابیدن بیشتر مثل یه شوخیه! با خودم میگم بلند شو و تنبلی رو بذار کنار و تا اومدن همکلاسی، ورزشت رو انجام بده،
اما فکرم میره به سالهای دور، اون وقتایی که توی کارخونه کار میکردم، به رفاقت های اون دوران، به همکارانی که اگرچه رفیق نبودند اما دوست بودند و میشد توی روزهای تنهایی روشون حساب کرد.
راستش دلم لک زده برا دوستان و دوستی های جدید.
ای کاش میشد به نسل جوان گفت که دوستی یه خیابون نیست که یک طرفش تابلوی ورود ممنوع نصب کنی اما هروقت خودت دلت خو است ازش خلاف رد بشی.
نمیشه بگی کسی از من سوال نپرسه ولی خودت دائما سوال های خصوصی بپرسی. نمیشه در مورد ظاهر دیگران نظر بدی اما بگی خوشم نمیاد کسی در مورد ظاهرم سوال کنه.
نمیشه با کسی دوست باشی اما بهش حسادت کنی.
نمیشه یه روز با دوستت خوب باشی و یه روز بهش بی محلی کنی.
نمیشه در ظاهر ازش تعریف کنی و پشت سر، بشینی پیش بقیه و بدش رو بگی.
نمیشه توی خوشی همراهش باشی و وقت غصه خوردناش، بگی میخوام از انرژی های منفی دور بمونم.
دلم برای جوون ها میسوزه چون انگار بلد نیستند چطور با دیگران تعامل کنند. در عین حال که اطرافشون حسابی شلوغه، اما واقعا تنها هستند.
چقدر خوب که روزهای قدیم تر رو دیدم. من آدمی هستم که دوست داره با دیگران رفاقت کنه، اما این روزها آدم ها از رفاقت گریزانند.
.
.
سیاه صدام می زنه، باید بلند شم و برم سراغ بادیگرام و با پریجهان ورزش کنم.
پ.ن. پریجهان مربی ورزشه. اپلیکیشنی داره به اسم بادیگرام که با پرداخت حق عضویت میتونی توی خونه باهاش ورزش کنی.
خدایا سپاسگزارم که طعم رفاقت های ناب رو چشیدم.
سلام. سلام.
این چندروز خیلی شلوغ بودم. سه شنبه صبح با همکلاسی از خونه زدیم بیرون. قصدمون بازدید از مرکز خرید رواق بود. همکلاسی جان گفتند میدونند آدرس کجاست. رفتیم جلوی پل طبیعت توی یه پارکینگ گرون تومنی ماشین رو پارک کردیم. (برگشتنی هشتاد هزار تومن پول پارکینگ گرفت
)، پیاده راه افتادیم. از روی اتوبان رد شدیم و به اون گنبد گرد کنار پارک آب و آتش رسیدیم و از اونجا هم پیاده رفتیم و به بازارچه رسیدیم. همه ی اینا در حالتی بود که من توی روزهای قبل با بیست قدم راه رفتن، پام سنگین میشد و خودش رو مینداخت. حالا یک کیلومتر پیاده راه رفته بودم و اون حس اومده بود سراغم. توی بازارچه یه جا نشستیم و قهوه و باقلوا خوردیم تا کمی استراحت کنیم و بعد هم کلی ولخرجی کردیم و با وجود اینکه به خودمون قول داده بودیم که هیچی نخریم، کلی خرید کردیم و در نهایت با جیب خالی برگشتیم سمت ماشین (ز دست دیده و دل هر دو فریاد، که هرچه دیده بیند دل کند یاد، بسازم خنجری نیشش زپولاد ، زنم بر دیده تا دل گردد آزاد). بین راه من کنار پارک نشستم و همکلاسی رفت و ماشین رو آورد چون واقعا دیگه نمیتونستم راه برم.
بعد هم رفتیم غذا و تشویقی و کنسرو پسرها رو خریدیم و در نهایت ساعت چهار و نیم رسیدیم خونه.
پنجشنبه عصر هم هستی و خانواده ، به همراه خواهرزاده اش اومدند خونه ما، کلی حرف زدیم و شام خوردیم و تارت کدو حلوایی من درآوردی منو خوردیم که البته اصلا نمیتوانستند حدس بزنند چیه، هی میگفتند؛ سیب؟ زردآلو؟ و ...
خلاصه که کلی با پسرها بازی کردند و دیروقت خوابیدیم. صبح، سیاه منو بیدار کرد. چایی دم کردم و با همکلاسی اینستاگردی کردیم و دیدیم نخیر اینا بیداربشو نیستند. من چون باید دارو میخوردم، صبحانه خوردم و در نهایت هستی با آواز خوندن سیاه بیدار شد. صبحانه خوردن و بازم گپ و خنده و در نهایت رفتند به سمت ایرانمال. منم مشغول مرتب کردن خونه شدم و حمام و ...
****
پدرم همیشه میگفت اصالت به معنی پولدار بودن یا حتی، از خانواده ای بزرگ بودن نیست، اصالت داشتن یعنی انسان اصلی بودن، نه یک موجود انسان نما.
اصالت داشتن یعنی در عین سیر بودن، به فکر گرسنه ها بودن. یعنی با وجود رفاه زیاد، فقر دیگران رو دیدن. یعنی کمک کردن. دستگیر بودن. یعنی دروغ نگفتن. تمسخر نکردن. طلب نداشتن، سپاسگزار بودن، احساس مسئولیت داشتن نسبت به دیگران، عدالت داشتن.
حالا شما بگید چند تا آدم اصیل دور و اطرافتون سراغ دارید؟
من یه مدیرعامل دارم که هم با تعریف پدرم و هم طبق تعریف عامه(داشتن خانواده ای بزرگ و پولدار)، با اصل و نسبه! و این یکی از خوش شانسی های من در شرکتیه که نود درصد افرادش تازه به دوران رسیده هایی هستند که ادای آدم های اصیل رو درمیارن و خودشون رو خیلی مترقی میدونند و بقیه رو امل، کسانی که آرزوشونه به اندازه صاحبان شرکت، یا مدیرعامل. یه آدم پولدار باشند، که البته نیستند.
ای کاش یادمون بمونه، رفتن به سفر خارج از کشور، سیگار الکترونیک کشیدن، مشروب خوردن و درباره اش حرف زدن، استخر مختلط رفتن و .... نشان اصالت و پولداری نیست، بلکه حرف زدن مداوم از مسائلی که کاملا خصوصی و شخصی و سلیقه ایه، فقط نشان دهنده ی اینه که این چیزا برای شخص حسرت بوده و حالا شده عامل پوز دادنش.
خدایا چشم و دلمون رو سیر کن! کمک کن که دستگیر باشیم نه دست انداز زندگی دیگران.
خدایا شکرت که زنده ایم و نفس میکشیم و میتونیم پذیرای عزیزانمون باشیم.
سلامی دوباره
از تاخیر در حضور دوباره ام، عذر میخوام. راستش یه دلیل ننوشتنم همین مشغله زیاده.
خواهر شوهر اومده ایران و جواب اسکن مادرشوهرجان اومد و خداروشکر پاک بود. جمعه ناهار هم پیش ما بودند و حسابی خوش گذشت.
لازمه به دوستانی که در جریان نیستند توضیح بدم که من الان دو تا پسر دارم(گربه)، از این به بعد با اسامی قشنگ و سیاه درباره شون مینویسم.
قشنگ همون گربه ایه که سه سال و دوماه قبل به سرپرستی گرفتمش و عشق منه، مودب، آروم، آقا و بسیار باهوش. کاملا حرفای منو میفهمه و بسیار بسیار متشخصه.
سیاه حدودا شش ماهشه وقتی سه چهار هفته اش بود اونو از توی باغچه جلوی مطب دکترم پیدا کردیم. شیطون و بازیگوشه و یه خرگربه ی به تمام عیاره، حسوده و اگر من به قشنگ جانم محبت کنم میپره سرش و باهاش دعوا میکنه. ولی حسابی عزیزه . این دو تا اندازه ی دوتا بچه ازم کار میکشند. صبح های روز تعطیل به روال باقی روزهای هفته که راس ساعت شش صبح بیدار میشیم، همون ساعت ما رو بیدار میکنند که یه وقت خواب نمونیم و همینکه ما بیدار میشیم، بازی و بدو بدو کردن هاشون شروع میشه.
توی این مدت دوتا سفر داشتیم که خیلی خوش گذشت اولی به شهمیرزاد به همراه کپلچه و دومی به کاشان.
سفر اول توی ایام عید بود. دوسال قبل. و حین سفر با خبر شدیم که لوله شوفاژ ترکیده و مجبور شدیم سریع برگردیم . خونه زندگی رو که نگو. یه بار دیگه خونه تکونی کردیم. حالا سر فرصت براتون تعریف میکنم.
سفر کاشان مربوط میشه به سال قبل تابستون. واقعا خوش گذشت.شهر زیرزمینی نوش آباد رو هم دیدیم. وای از اون خونه های قدیمی با گچ بری ها و ارسی ها و حیاط های زیبا . روح آدم زنده میشد.
سر فرصت باید براتون از محیط کارم بگم. همکاران و محیط عجیبی که تجربه ای جدید در زندگیم به حساب میاد.
راستی دوستان وبلاگ نویس لطفا آدرس وبلاگ هاشون رو برام بذارند. ممنون.
خدایا بابت این فرصت دوباره، این رفقای ناب، این محبت های بی حساب، این زندگی و نفس کشیدن و تکرار مکررات ازت سپاسگزارم.
سلامی دوباره
میخوام شروع کنم به نوشتن اما واقعاً نمیدونم از کجا شروع کنم توی این سه سال ، اتفاقهای زیادی افتاده، منتظر بودم که این ناتوانی و کم توانی که در دست و پام ایجاد شده بهتر بشه ولی متأسفانه بهتر نشد منتظر بودم که آرامش به زندگی هممون برگرده ولی برنگشت، ترسها ، تنشها و ناراحتیها همواره در حال افزایشه با خودم گفتم شاید دیگه فردایی نباشه. د لم تنگ شده بود برای همه، حتی اونایی که با حرفها و پیغامهایی که میگذاشتند حسابی ناراحتم میکردن انگار که از بخش بزرگی از عزیزانم دور شده بودم انگار رفته بودم یه سفر. یه سفر که ارتباطم با تمام کسایی که دوست داشتم قطع شده بود.
دو روزه که سر کار نمیرم راستش از نظر جسمی چندان نرمال نیستم که بخوام سر کار برم. البته احتمالاً فردا برمیگردم سر کار با خودم گفتم فرصت خوبیه الان که خونه هستم دوباره شروع کنم به نوشتن. سختیهای زیادی این مدت پیش اومد. خودم یه جراحی داشتم تا اومدم جون بگیرم و سر پا بشم متأسفانه بیماری سرطان مادر شوهر جان پیش اومد اول یه جراحی خیلی سخت داشت و بعدم خوب روند شیمی درمانی. از اونجایی که من و همسر تنها هستیم یه جورایی بار مشکلات روی دوشمون بود و استرسها و نگرانیها تو عمق دلمون. هر کدوممون سعی میکرد به اون یکی دلداری بده و به روی خودش نیاره اما نمیتونم بگم که این مدت خیلی شجاعانه و عالی رفتار کردیم و همه چیز به خوبی گذشت چون میدیدم که هر روز هر کدوممون داریم داغونتر میشیم با اینکه سعی میکنیم ظاهرمون رو برای طرف مقابل حفظ کنیم حالا که بعد از مدتها اومدم دلم نمیخواد ناراحتتون کنم مطمئناً هر کدومتون تو زندگیاتون یه عالمه گیر و گرفتاری بوده و هست اصلاً ما آدمها انگار بدون این گرهها نمیتونیم زندگی کنیم باید سعی کنیم گرهها رو باز کنیم فقط امیدوارم که خداوند توان باز کردن این گرهها رو بهمون بده. دلم برای همه تنگ شده بود و شرمنده همه هستم که این مدت به وبلاگهاتون سر نزدم و پیغام نگذاشتم اما از دوستانی که با شما در ارتباط بودند حال همه رو میپرسیدم.
خوب و خوش و تندرست باشید.
خدایا سپاس برای داشتن این دوستان خوب.