واگویه

روزهای بعد از این

واگویه

روزهای بعد از این

ترافیک شدید و راننده ی عجیب

دیروز بعد از ظهر بعد از تموم شدن کارم اسنپ گرفتم تا برگردم خونه.

ترافیک سنگینی بود. همه ی خیابونها بسته و شلوغ. ماشین رسید و سوار شدم.  راننده  خوش اخلاق بود و تشکر کرد که اومدم اون دست خیابون و مجبور نشده  دور بزنه. پرسید میتونه سیگار بکشه؟ گفتم این کار رو نکن. من آلرژی دارم و بوی سیگار خیلی اذیتم میکنه. قبول کرد. 

مثل اغلب راننده ها فکر میکرد من خیلی پولدارم و اینجایی که سوارم کرده ( الهیه) خونه مونه. هی در این مورد حرف میزد. با خنده گفتم اشتباه نکن اینجا محل کار منه.

دختری سوار برماشین مدل بالایی در حالیکه یه سگ سامویید همراهش بود از کنارمون رد شد. گفت اینا فازشون چیه این سگ ها رو با ماشین میچرخونند؟ گفتم: حتما یا داره میبردش دکتر یا جایی میره که سگش هم میبره. گفت خوب چرا؟ گفتم از آدم ها خیری ندیدند به حیوانات پناه آوردن. گفت راست میگی. منم خودم دوتا سگ دارم. ولی سگ هستند نه عروسک. خندیدم. گفت باورت نمیشه؟ بعد از توی گوشیش عکس خودش رو با دو تا سگ سراب نشون دادکه توی یه دشت وسیع گرفته شده بود. گفتم خوب اینا سگ سرابند. گفت آره دیگه، اینا سگند. گفتم این سگ رو که نمیشه توی خونه نگه داشت. هر کسی بسته به محیط زندگیش حیوون خونگیش رو انتخاب میکه، شما هم معلومه اینا رو شهرستان نگه میداری. خندید و گفت عجب زرنگی. از کجا فهمیدی؟ گفتم این عکس شبیه دشت های اردبیله. یه جور خاصی از توی آینه نگاهم کرد و گفت: آره من بچه یکی از روستاهای اردبیلم. کمی گذشت و هی از شیرین کاری هاش گفت و من فقط گوش کردم. بین صحبت هاش میخواست بگه خیلی تجربه داره و خیلی خوب آدم ها رو میشناسه و به هیچکس نباید اعتماد کرد. گفتم چند سالته؟ گفت بیست و هشت. گفتم هنوز خیلی فرصت داری تا آدم ها رو کامل بشناسی. گفت شما چند سالتونه مگه. فوقش چهار پنج سال از من بزرگتری. گفتم من چهل و پنج سالمه. گفت: منو سر کار گذاشتی: گفتم نه. پرسید متاهلی؟ گفتم بله گفت: تصمیم نداری پیر بشی نه؟ معلومه پولداری و شوهر خوبی هم داری  ولی به اونم اعتماد نکن. بهش گفتم ببین نوع ارتباط ما فرق داره ما بیشتر از بیست ساله که همدیگه رو میشناسیم. گفت آره راست میگی . شما دهه پنجاهیا یه چیز دیگه بودید.نسل شماها دیگه منقرض شده. کمی بعد  پرسید: شرکتتون چیه؟ سربسته یه چیزایی گفتم. گفت: راننده نمیخواین؟ گفتم باید با مدیرعامل صحبت کنی من که کاره ای نیستم. خندید و گفت هرچند کسی منو استخدام نمیکنه.  گفتم چرا؟ سابقه داری؟ گفت آره. گفتم چی؟ سرقت؟ خشونت؟ اعتیاد ؟ سی.اسی؟ گفت: قتل! ...... حتی طناب دار دور گردنم افتاده ولی لحظه آخر بخشیدنم.

پرسیدم: چی بود؟ اتفاق؟ عمد؟ گفت :عمد!  سه تا پسرش ریختن سر برادرم و برادرم رو کشتند منم دوتاشون رو کشتم. سومی هم چون یه دختر داشت دلم نیومد.

 چند ماه توی کوه ها بودم تا پیدام کردند. از هجده سالگی تا بیست و سه سالگی توی زندان بودم تا بالاخره پای دار از قصاصم گذشت. اونم از ترس دعوای طایفه ها.

گفتم: هنوز اینجور دعواها هست؟ گفت: آره. سر مرزِ زمین دو تا روستا اختلاف داشتیم. یه روز سر زمین داداشم رو تنها گیر آوردند. دعوا شد. چون داداشم قوی بود از پسش برنیومدند. یکیشون یه نیمچه درآورد؛ شاهرگ داداشم رو زد.....

خیلی حرف زد، از چیزایی که توی زندان دیده بود گفت، از آرزوهای برادرش که هیچ شده بود، از زندگی خودش که به فنا رفته بود. 

گفتم: مشکل اینه که در این قرن هم یاد نگرفتیم مسائلمون رو با حرف زدن و تعامل حل کنیم. اگر توی روستاهاتون دو تا آدم عاقل، دو تا بزرگتر وجود داشت که میانجیگری میکرد الان اون سه تا جوون زنده بودند، تو هم سرگرم زندگیت بودی، دو تا خانواده هم داغدار نمیشدند. سعی کن آروم باشی، گذشته رو رها کن و بچسب به زندگیت. خندید و گفت هر وقت دلار بشه هزار تومن منم آدم میشم.....

سه ساعتی که توی ترافیک بودیم سعی کردیم با حرف زدن و گوش شنوا بودن سخت نگذره. اما چیزایی که از زندان گفت و واقعیت جامعه، منو از این جامعه نا امیدتر کرد.

*****

خدایا سپاسگزارم که بعد از کلی تلاش کردن ، میتونم بدون قضاوت به حرف های دیگران گوش بدم.

نظرات 13 + ارسال نظر
ربولی حسن کور دوشنبه 20 اسفند 1403 ساعت 18:00 http://rezasr2.blogsky.com

ممنون که برگشتین

ممنون از شما، این روزها همش وقت کم میارم.

ربولی حسن کور دوشنبه 20 اسفند 1403 ساعت 08:30

سلام
کجایین؟ چه خبر؟

سلام.
با دو تا بچه زندگی خیلی پرمشغله است

تیلوتیلو یکشنبه 19 اسفند 1403 ساعت 22:56

چقدر بد هست که این روزها هر بار بیشتر و بیشتر از جامعه ناامید میشیم
همیشه بنویس... نوشته هات حال آدم را خوب میکنه

شاید ما پرتوقع شدیم؟؟؟
ممنون تیلوی عزیزم دلم میخواد اما واقعا وقت کم میارم.

سمیه شنبه 18 اسفند 1403 ساعت 08:41

سلام عجب جراتی و البته چه سعه صدری که گوش دادی به حرفاش روز اول و دوم ماه رمضون روزه گرفتم سر افطار نمی دونم چرا اولین نفری که یاد افتاد واسه دعا کردن شما بودین و خانم الف ، خانم الف می دونم چرا چون هی تو وبلاگش با شوخی نوشته بود روزه ها واسم دعا کنن ایشالله که سلامت باشید و همینطور مهربون و با حوصله

سلام سمیه جان. ممنون که دعام کردی، چقدر نیاز دارم به دعای شما. نماز و روزه هات قبول

لیدا جمعه 17 اسفند 1403 ساعت 16:04

من سعی میکنم با راننده اسنپ حرف نزنم،فقط در حد چند کلمه

گاهی باید با آدم ها حرف زد و حرفاشون رو شنید، همه نیاز داریم.

نجمه سه‌شنبه 14 اسفند 1403 ساعت 21:43

سلام رافائل نازنین
اقااااا پس این عدم سوپیشینه کشک تو اسنپ؟
ترسیدم حقیقتا

سلام عزیزم. نمیدونم من که کارم با این گروهه، همه جور آدمی توشون دیدم، از دکتر و مهندس بگیر تا سابقه دار.

شیرین سه‌شنبه 14 اسفند 1403 ساعت 12:49

سلام رافی جان
تواین دوره زمونه که همه مسابقه " من ازتوبدبخترم " میدن
داشتن آدمی مثل شما که هراتفاقی خوب یا بد باعث شکرگزاریت میشه یه نعمته
دنیا با وجود شما جای بهتری خواهدبود
همیشه همینقدر خوب ومثبت بمون عزیزم

سلام شیرین حان. ممنون از محبتت، به نظر من، مایی که فرصت زندگی کزدن و دیدن نادیده ها رو داریم خوشبختیم و باید قدر این خوشبختی رو بدونیم.

مرضیه سه‌شنبه 14 اسفند 1403 ساعت 12:44

وااای شما چقدر روح بزرگی دارید. من اگه جای شما بودم هم خیلی میترسیدم هم متاسفانه قضاوت میکردم هم بلد نبودم دیگه حرف بزنم

خلاصه دمتون گرم

و اما جامعه... همه جا همینه ها. بشر میانگینش تقریبا یه رفتار رو نشون میده. حالا یه جاهایی اون بالاسریها قوانین را درست گذشتن، آدمها میتونن مسالمت آمیز کنار هم زندگی کنن.

ممنون مرضیه جان.
شاید اینا که گفتی همش به خاطر بالا رفتن سن باشه.
در مورد جامعه چقدر درست گفتی، ای کاش قوانین و قانونگذاران درست باشند

یک عدد مامان سه‌شنبه 14 اسفند 1403 ساعت 10:44 http://Kidcanser. Blogsky. Com

توی هر کشوری بالاخره آدم شرور و نادان و آدم هایی که بجای حل مشگل با حرف زدن از زور بازو و چماق و چاقو استفاده می کنن پیدا میشه ولی مشگل کشورمون اینه که بخاطر مهاجرت وسیع و گسترده ی آدم های تحصیلکرده و درست درمون مون، نسبت آدم های نادان به داناها مون خیلی بیشتر از بقیه ی کشورها داره میشه

متاسفانه همینطوره.

نوشین سه‌شنبه 14 اسفند 1403 ساعت 10:18

چه اتفاقاتی ، چه ماجراهایی.... بعضی وقتا دوست دارم فکر کنم این مسائل فقط تو کتابهاس اما .....
و یا اینکه این آدمها از ماها خیلی دورن

اینا متاسفانه توی همین جامعه و دقیقا کنار گوشمون هستند

رها دوشنبه 13 اسفند 1403 ساعت 19:20

چه گوش شنوایی بودین برای راننده اینطوری زمان هم زودتر گذشته براتون

دقیقا، زمان جوری گذشت که نفهمیدم کی رسیدم.

ربولی حسن کور دوشنبه 13 اسفند 1403 ساعت 14:39 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
چه زندگی سختی داشته. امیدوارم از این بع بعد زندگی بهش روی خوش نشون بده.

سلام.
الهی آمین. دلم واقعا براش سوخت.

دوشنبه 13 اسفند 1403 ساعت 14:37 https://alihazrat.blogsky.com

همینکه قضاوتش نکردی گل کاشتی

ممنون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد