پریشب فیلم absolution رو دیدم.
صحنه های دریا منو برد به دوران بچگی...
چهار پنج ساله بودم. تابستونا میرفتیم شمال. صبحِ بعضی روزها پدر و مادر، من و برادر و بچه های عمو رو که همگی زیر نه سال بودیم( بین چهار تا هشت سال) میبردند دریا برای آب بازی و شنا.
مادر زنبیل حصیری رو برمیداشت و به کمک زنعمو لباس و حوله برای ماها میگذاشت داخل زنبیل. زنعمو جان هم میوه و کلمن آب می داد به مامان تا با خودش بیاره.
ماها در به در دنبال دمپایی پلاستیکی و مایو هامون بودیم تا بپوشیم و بریم به ساحل دریا.
مادر صندلی جلو ماشین، کنار پدر مینشست. ما پنج تا بچه هم عقب ماشین رو پر میکردیم. ماشین بابا اون موقع یه پیکان سبز مغز پسته ای بود.
یادش بخیر قدیما ماشینها رنگ و وارنگ بودند، سبز، قرمز، سفید، زرد، قهوه ای، آبی، نارنجی و ..... چقدر خیابونهامون شادتر بود!
با شیطنت و جیغ و دست و خنده میرسیدیم به ساحل .
بابا زیرانداز رو مینداخت زیر سایه ی یه درخت و مامان با بساط خوردنی ها و لباسها و کلمنِ آب و گاهی هم فلاسک چای، مینشیت اونجا. یه بادبزن حصیری هم داشت که اگر گرمش میشد خودش رو با اون باد میزد.
بابا هم لباساشو درمیآورد و به ما هم میگفت تا لباس های رویی رو دربیاریم و بعد همه با هم میرفتیم توی آب. البته که اجازه نداشتیم از یه حدی جلوتر بریم. گاهی پدر مارو به نوبت میگرفت روی دستاش و میخواست که پا بزنیم تا یادبگیریم چجوری روی آب بمونیم. گاهی هم به نوبت ما رو میبرد قسمتهای کمی عمیق تر.
وقتی منو میبرد قسمتهای عمیق تر، مثل یه پاندا آویزونش میشدم که یه وقت نیفتم توی آب. کف دریا برام یه جور خاصی جادویی بود، شیار شیار و مواج، گاهی هم یه چیزی مثل جلبک میپیچید لای پاهامون.
از زیر آب میترسیدم. فکر میکردم هیولایی اون زیره که اگر از پدر دور بشم من رو با خودش میکشه اون پایین.
با دخترعمو و پسرعمو کوچیکه توی ساحل قلعه ی شنی میساختیم و وقتی جانوران ریزی که توی ماسه های خیس زندگی میکردند، لای انگشت های پاهامون میرفتند، جیغ میکشیدیم و میدویدیم توی آب تا دریا پاهامون رو بشوره و اون ریزه ها که به گیلکی بهشون میگفتند رُش از روی پاهامون پاک بشن. قیافه ی زشتی داشتند شبیه میگو ریزه بودند اما حتی یک سانت هم نمیشدند. بعدها فهمیدم که بهشون میگن گاماروس.
وقتی خسته از شنا کردن و بازی و جمع کردن گوش ماهی، میرفتیم پیش مادر ، بهمون خوردنی میداد و با حوله خشکمون میکرد و با نگه داشتن یه چادر بین درب جلو و عقب ماشین برامون رختکن میساخت تا مایوهای خیسمون رو با لباس های خشک عوض کنیم.
موقع برگشت پدر همیشه مراقب بود که چرخ های ماشین توی ماسه ها گیر نکنند. وای از وقتی که ماشین گیر میفتاد توی ماسه ها. باید میگشتیم و تخته چوبی پیدا میکردیم تا میگذاشت زیر چرخ ماشین.....
وقتی میرسیدیم خونه ی عمو باید یک به یک توی حیاط کنار پاشویه صف میکشیدیم تا مادر و زنعمو با شلنگ آب حسابی ماسه ها رو از تنمون بشورند. ما هم که زیر آبِ سرد، یخ میزدیم جیغ میکشیدیم و بقیه ی حضار به یخ زدگی اونی که زیر شلنگ بود میخندیدند. اما این پروسه تا نفر آخر تکرار میشد.
بعد همگی سر سفره ناهار مینشستیم و حسابی غذا میخوردیم و در نهایت، خسته و کوفته هر کدوم یه بالشت و ملحفه میگرفتیم و توی ظهر تابستون زیر پنکه ، یه گوشه ای، به خواب میرفتیم.
اونم چه خوابی......
****
خدایا شکرت برای اون لحظه های خوب....