واگویه

روزهای بعد از این

واگویه

روزهای بعد از این

چند روز خوب< عجیب،بد....

جمعه عصر با همکلاسی رفتیم خیابان نوفل لوشاتو به تماشای تئاتر مهمونی شام.

این تئاتر رو دوست داشتم. انگار داشتم یکی از  کتاب های مورد علاقه ام رو میخوندم. 

شنبه رفتم شرکت نمیدونم چرا حال روحم خوب نبود.از شب قبل برخلاف معمول یه دستبند طلای ظریف توی دستم بود. با وجود تمام سختی روز، بارون و آسمون ابری و صدای رعد و برق، حالم رو بهتر کرد. بعد از ظهر نیم ساعت زودتر از شرکت زدم بیرون. توی اسنپ متوجه شدم دستبندم دستم نیست. زنگ زدم به یکی از همکارها تا اطراف میز کارم رو نگاه کنه. چیز ی پیدا نکرد. دوباره زنگ زدم به سرایدار شرکت. گفتم  اگر دستبندی با فلان مشخصات پیدا کردی مال منه. ده دقیقه بعد زنگ زد و گفت پیداش کرده.

دیروز تمام مدت در شرکت صحبت از قیمت دلار و طلا بود. گاهی دلم میخواد یه ریموت داشتم و هر کسی رو که دوست داشتم میتونستم میوت کنم.

دیشب سر کلاس یوگا مربی سراغ یکی از بچه ها رو گرفت که از اواسط اسفند نیومده. گفتم من فکر میکردم خودش خواسته نیاد. مربی گفت نه هرچی زنگ میزنم تلفنش رو جواب نمیده.

قرار شد بعد کلاس مشخصاتش رو برا من بفرسته تا من جستجو کنم.  (ساکن ولایت غربت بود)

بعد از کلاس مشخصاتش رو فرستاد. چون پزشکه پیدا کردنش برام راحت بود.

رفتم توی سازمان نظام پزشکی که دیدم عکسش رو با یه خط سیاه گذاشتند و نوشتند مرحوم دکتر ......

حالم خیلی بد شد. این همکلاسی از بهمن شروع کرده بود داروی لاغری استفاده میکرد و از اواخر بهمن سر کلاس یوگا اصلا حال مساعدی نداشت. 

وقتی خبر رو به مربی دادم با ناراحتی گفت یعنی به خاطر داروی لاغری اینجوری شد؟ گفتم : نمیدونم.

حالم خیلی بد بود. شب درست نخوابیدم. صبح که بیدار شدم گفتم خدایا شکرت که دوباره چشمامو باز کردم و تونستم یه روز جدید رو آغاز کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد